- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 به ناکام بر پشت جرمه نشست به خون جگر شست از خویش دست
2 به سرو خرامان برآورد خم زده بر فلک ز آتش دل علم
3 رخ آورد در دم سوی نیمروز همی تاخت از صبح تا نیمروز
4 نه راهی بدید و نه رهبر به دست نه دل برقرار و نه دلبر به دست
5 در اندیشه کایا چه پیش آیدم اگر جان برآید کنون شایدم
6 شب فرقتش چون به پایان برم ز دریای عشقش کجا جان برم
7 زمانه به هر صورتم خون خورد ازین صورتم تا چه نقش آورد
8 سر ار درنیارد پری پیکرم ندانم چه آرد قضا بر سرم
9 ازینم چه گویند اهل شناخت که نقش رخش دید و جان را بباخت
10 چرا جان نکردم همان دم نثار که بستم دل خسته در زلف یار
11 برین گونه میگفت و خون میگریست چه گویم در آن لحظه چون میگریست