1 جز علم و عمل که همدم روز جزاست چون نور مهست عاریت هرچه تراست
2 بر عاریه دل منه که رسوا گردی به دری که هلال آگشت انگشت نماست
1 باز این منم گذاشته در کوی یار پای بر اختیار خود زده بی اختیار پای
2 در چارباغ عالم من نایب گلم سوزم گرم نباشد بر فرق خار پای
1 زیار شکوه عاشق به کفر نزدیک است بدی که صاحب روی نکو کند نیک است
2 دلم در آن خم زلفست گرچه خود دورم چه غم ز دوری راهست دل چو نزدیک است
1 چون گرم گریه کردم چشم گهرفشان را انداختم به ساحل چون موج آسمان را
2 ترسم زننگ ننهد دیگر بر آستان پا ورنه به بوسه زحمت میدادم آستان را