1 هر دم بنتوانم که آن رخسار زیبا بنگرم جایی که روزی دیده ام رو آرم آنجا بنگرم
2 گه گریه پوشد چشم و گه بیخود شوم، چون در رسد ممکن نگردد هیچ گه کان روی زیبا بنگرم
3 آتش بتر گیرد به دل، هر چند بر یاد رخش بیرون روم، وز هر طرف گلهای صحرا بنگرم
4 ای باغبان، لطفی بکن در بوستان ره ده مرا گر نخل ندهد میوه ای، باری تماشا بنگرم
5 زینسان که دل پر شد ز جان، هم دل تهی دادی برون ما را یکی هم خود بگو کت از چه یارا بنگرم
6 دیدن نیارم چون رخت، پابوس خود نگذاریم بگذار باری یک نظر در پشت آن پا بنگرم
7 تو خود ز بهر آزمون شوخی کنی، کین سو مبین لیکن من بیهوش را که هوش دل تا بنگرم
8 از دیدنت جان می رود، در جان رود چون بینمت حیرانم اندر کار خود کت جان دهم تا بنگرم
9 خونابه خسرو به دل افسرده تو بر تو به دل چرخم نداد آن بخت کت از خلق تنها بنگرم
دیدگاهها **