- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 هر نقش درم بندی است، در دیده آگاهی دائم ز فلوس خویش در دام بود ماهی!
2 در خواب نبیند شه، آسایش درویشی درویش ندارد ره بر تخت شهنشاهی
3 با سر بسر آن کو، ره در دل شب میپو گم کرده خود میجو، با شمع رخ کاهی
4 بگداخت غمش از تن، تا جامه و پیراهن چون هیچ نماند از من، ای ضعف چه میخواهی؟!
5 بار عملی بر بند، تا هست روان در تن کز کف رود این ساحل، کشتی چو شود راهی
6 اعضا و قوی، کردند ترکم بگه پیری از خلق چنان دیگر خواهم ز که همراهی؟!
7 واعظ، غم روزی چند؟ یک شب غم خود هم خور این زنگ ز دل خیزد، با آه سحرگاهی