1 هر مجلسی و ساقیی، من در خمار خویشتن هر بیدلی آمد به خود، من بر قرار خویشتن
2 زین سوی جور دشمنان، زانسوی طعن دوستان خلقی به طعن و گفتگو، عاشق به کار خویشتن
3 ای پندگو، هر دم دگر چه آتشم در می زنی من خود به جان درمانده ام با روزگار خویشتن
4 جانا، چو خواهی کشتنم در آرزوی یک سخن باری به دشنامی مرا کن شرمسار خویشتن
5 می دانی آخر مردنم عمدا، چه می گویی سخن؟ درمانده ای را کشته گیر از انتظار خویشتن
6 تو در درون جان و من هر دم در اندوه دگر یارب که چون پاره کنم جان فگار خویشتن
7 گر در خمار آن می ای کز کشتن عاشق چکد این خون خود کردم بحل، بشکن خمار خویشتن
8 برداشتم ره در عدم، بگذاشتم دل در برت گه گه مگر یادآوری از یادگار خویشتن
9 خود غمزه بر خسرو زنی، بر دیگران تهمت نهی مانا به فتراک کسان بندی شکار خویشتن