1 هر جان عزیز کو شناسای رهست داند که هر آنچه آید از کارگه است
2 بر زادهٔ چرخ و چرخ چون جرم نهی کاین چرخ ز گردیدن خود بیگنه است
1 عاقلی بر اسپ میآمد سوار در دهان خفتهای میرفت مار
2 آن سوار آن را بدید و میشتافت تا رماند مار را فرصت نیافت
1 مقریی میخواند از روی کتاب ماؤکم غورا ز چشمه بندم آب
2 آب را در غورها پنهان کنم چشمهها را خشک و خشکستان کنم
1 هله هش دار که در شهر دو سه طرارند که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
2 دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند
1 بوقلمون چند از انکار تو در کف ما چند خلد خار تو
2 یار تو از سر فلک واقف است پس چه بود پیش وی اسرار تو
1 در هر فلکی مردمکی میبینم هر مردمکش را فلکی میبینم
2 ای احول اگر یکی دو میبینی تو بر عکس تو من دو را یکی میبینم