1 هر روز ز عاشقی و شیرین رائی مر عاشق را پیرهنی فرمائی
2 ای یوسف روزگار ما یعقوبیم پیراهن تست چشم را بینائی
1 گفت نه والله بالله العظیم مالک الملک و به رحمان و رحیم
2 آن خدایی که فرستاد انبیا نه بحاجت بل بفضل و کبریا
1 مرا اگر تو نخواهی منت به جان خواهم وگر درم نگشایی مقیم درگاهم
2 چو ماهیم که بیفکند موج بیرونش به غیر آب نباشد پناه و دلخواهم
1 در هر فلکی مردمکی میبینم هر مردمکش را فلکی میبینم
2 ای احول اگر یکی دو میبینی تو بر عکس تو من دو را یکی میبینم
1 بوقلمون چند از انکار تو در کف ما چند خلد خار تو
2 یار تو از سر فلک واقف است پس چه بود پیش وی اسرار تو
1 هله هش دار که در شهر دو سه طرارند که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
2 دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند