-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 خواجه تا چند حساب زر و دینار کنی سود و سرمایهٔ دین بر سر بازار کنی
2 شب عمرت بشد و صبح اجل نزدیک است خویشتن را گه آن نیست که بیدار کنی
3 چیست این عجب و تفاخر به جهان ساکن باش چند با صد من و من سیم و زر اظهار کنی
4 پنج روزی همه کامی ز جهان حاصل گیر عاقبت هم سر پر کبر نگونسار کنی
5 آن نه کام است که ناکام بجا بگذری وان نه برگ است که بر جان خودش بار کنی
6 جمع تو بار گنه باشد و دیوان سیاه نه هم آخر تو خوشی نام سیه بار کنی
7 چون همی دانی کت خانه لحد خواهد بود خانه را نقش چرا بر در و دیوار کنی
8 سهو کارا به تک خاک همی باید خفت طاق و ایوان به چه تا گنبد دوار کنی
9 مرگ در پیش و حساب از پس و دوزخ در راه به چه شادی خرفا خندهٔ بسیار کنی
10 تو که بر روبه مسکین بدری پوست چو سگ عنکبوتانه کجا پردهٔ احرار کنی
11 این همه دانی و کارت همه بی وجه بود خود ستم کم کن اگر منع ستمکار کنی
12 به فصاحت ببری گوی ز میدان سخن لیک خود را به ستم بیهده رهوار کنی
13 خویش و همسایهٔ تو گرسنه وز پر طمعی نفروشی به کسی غله در انبار کنی
14 جامه در تنگ و دلت تنگ و در اندیشهٔ آن تا دگر ره ز کجا جامه و دستار کنی
15 بر ضعیفان نکنی رحم به یک قرص جوین وانگه از ناز به مرغ و بره پروار کنی
16 مستراحی است جهان و اهل جهان کناسند به تعزز سزد ار در همه نظار کنی
17 نافه داری بر هر خشک دمانی مگشا اول آن به که طلبکاری عطار کنی