- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بس که دل تشنه سوخت وز لبت آبی نیافت مست می عشق شد و از تو شرابی نیافت
2 داشتم امید آنک بو که در آیی به خواب عمر شد و دل ز هجر خون شد و خوابی نیافت
3 تشنهٔ وصل تو دل چون به درت کرد روی ماند به در حلقهوار وز درت آبی نیافت
4 دل ز تو بیهوش شد دیده برو زد گلاب زانکه به از آب چشم دیده گلابی نیافت
5 چند زند بر نمک یار دلم گوییا به ز دل عاشقان هیچ کبابی نیافت
6 دل چو ز نومیدیت زود فرو شد به خود خود ز میان برگرفت هیچ نقابی نیافت
7 گفتمش آخر چه شد کین دل من روز و شب سوی تو آواز داد وز تو خطابی نیافت
8 گفت مرا خواندهای لیک نه از جان و دل هر که ز جانم نخواند هیچ جوابی نیافت
9 در ره ما هر که را سایهٔ او پیش اوست از تف خورشید عشق تابش و تابی نیافت
10 گر تو خرابی ز عشق جان تو آباد شد زانکه کسی گنج عشق جز به خرابی نیافت
11 تا دل عطار دید هستی خود را حجاب رهزن خود شد مقیم تا که حجابی نیافت