-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بس که زلف سرکشت در کار دلها در نشست هیچ کس در شهر از این سودای بی پایان نرست
2 عاشقان گشته به راحت خاک و من در غیرتم کان غبار غیر بر دامان تو خواهد نشست
3 تو سنت در سینه من نعل در آتش نهاد هست از آنجا آتشی کز نعل یکران تو جست
4 سوختی جان مرا و حال من پرسی که چیست ای عفاک الله، چه گویم جان من هست، آن چه هست
5 آبروی من که رفت از تو، اگر خون ریزیم هم به آب روی پاکان که نشویم از تو دست
6 صد هزار امضای دستور خرد را محو کرد زلف تو، گر عامل دلهاست یا خوان شکست
7 من ز خوان خود خراب و در کمین جان خیال دزد کرد آن گرد کالا، باده نوش افتاده مست
8 وه که کینش بود با خسرو که از خونش بگشت وز پی دشواری جان کندنش از غمزه خست