- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بس که جان در خاک این در سوختیم دل چو خون کردیم و در بر سوختیم
2 در رهش با نیک و بد در ساختیم در غمش هم خشک و هم تر سوختیم
3 سوز ما با عشق او قوت نداشت گرچه ما هر دم قویتر سوختیم
4 چون بدو ره نی و بی او صبر نی مضطرب گشتیم و مضطر سوختیم
5 چون ز جانان آتشی در جان فتاد جان خود چون عود مجمر سوختیم
6 چون ز دلبر طعم شکر یافتیم دل چو عود از طعم شکر سوختیم
7 چون دل و جان پردهٔ این راه بود جان ز جانان دل ز دلبر سوختیم
8 مدت سی سال سودا پختهایم مدت سی سال دیگر سوختیم
9 عاقبت چون شمع رویش شعله زد راست چون پروانهای پر سوختیم
10 پر چو سوخت آنگه درافکندیم خویش تا بهکلی پای تا سر سوختیم
11 خواه گو بنمای روی و خواه نه ما سپند روی او بر سوختیم
12 چون به یک جو مینیرزیدیم ما خرمن پندار یکسر سوختیم
13 چون شکست اینجا قلم عطار را اعجمی گشتیم و دفتر سوختیم