- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بس که سودا آورد بازار و شهر و خانهها ترسم آخر شهر گردد دشت از دیوانهها
2 کی گشایش را بود ره در دل فرزانهها؟ دشت را هرگز نگنجانیده کس در خانهها
3 آن قدر فیضی که صاحبخانه از مهمان برد میتوان گفت که مهمانند صاحبخانهها
4 نیست عاقل غیر در بند تعلق را بلد راه شهر عافیت را پرس از دیوانهها
5 ساختند آباد دلها را ز گنج اعتبار با آبادان، الهی خانه ویرانهها
6 دشمنند آنانکه لاف جانفشانی میزنند بر چراغت جمله دامانند این پروانهها