بس است خواب، دگر چشم من از واعظ قزوینی غزل 403

واعظ قزوینی

آثار واعظ قزوینی

واعظ قزوینی

بس است خواب، دگر چشم من ز جا برخیز

1 بس است خواب، دگر چشم من ز جا برخیز ز دست عمر شدت، عمر من بپا برخیز

2 گشاده درگه فیض حکیم خسته دلان توهم بجوی پی درد خود دوا، برخیز

3 ترا که بهر سفر، توشه پختن است ضرور نگشته تا که خموش آتش بقاء برخیز

4 رهت بخانه تاریک مرگ خواهد بود بده چراغ دل خویش را ضیا، برخیز

5 ز دوست کرده ترا خواب ناز بیگانه مگر شوی نفسی با وی آشنا، برخیز

6 مگر کند قدمی رنجه یاد دوست دلا بآه خانه خود را بده صفا برخیز

7 ز دست رفته و از پا فتاده ایم کنون مقام کردن یاری است، ای دعا برخیز

8 بچار موجه عصیان فتاده یی واعظ مباش کم ز خس، اکنون بدست و پا برخیز

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر