- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بس است شمع قناعت چون مسکن ما را چرا بمهر بود چشم روزن ما را
2 کشید خجلت بی برگی از خزان چندان که کرد آب عرق سبز گلشن ما را
3 سیاه باد رخ مفلسی بهر دو جهان که ناامید ز ما کرد رهزن ما را
4 زخلق یاوری هم شده است رسم قدیم مگر بباد دهد برق خرمن ما را
5 زدود مشعل ظالم هم این ستم بس نیست که کرده است سیه چشم روشن ما را
6 کجاست رستم همت که تا ز چاه امل برآرد این دل سخت چو بیجن ما را
7 کمر نبندد الهی کمر بکین بستن که او به کینه کمر بسته دشمن ما را
8 ز جان به جامه پشمین فقر تن دادیم بس است جامه فاخر همین تن ما را
9 بود ز کوتهی تیشه طالب واعظ که گشته است به سر خاک معدن ما را