- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 الا یا مشعبد شمال معنبر بخار بخوری تو، یا گرد عنبر؟
2 نه روحی، ولیکن چو روحی مصفا نه نوری، ولیکن چو نوری منور
3 چو آرام گیری هوای تو بی جان چو جنبش پذیری فضا بر تو جانور
4 نفسهای فردوسیانی بصنعت روانهای روحانیانی بگوهر
5 چه خلقی؟ که نه جسم داری و نه جان چه مرغی؟ که نه بال داری و نه پر
6 همی پویی و پای تو در تو پنهان همی پری و پر تو در تو مضمر
7 ز اشکال تو روی دریا منقش ز آثار تو روی صحرا مسطر
8 رسول بهشتی ز عالم بعالم برید بهاری ز کشور بکشور
9 نسیم تو نافه گشاید بصحرا صریر تو دستان زند بر صنوبر
10 گه از لطف گردی تو برهان عیسی گه از سحر گردی تو ارتنگ آزر
11 بخاک اندرت صد هزاران مطرا بآب اندرت صد هزاران زره ور
12 الا، ای خجسته براق سلیمان یکی بر سر کوی معشوق بگذر
13 یکی صورت انگیز بر خاکش از خون نزار و جگر خسته و زرد و لاغر
14 یکی صورتی چون هلال مزور یکی صورتی چون خیال مزور
15 خروشان و جوشان و بریان و گریان بری گشته از خواب و بیزار از خور
16 در آویخته از خیالی معرا شمن وار پیشش نشسته چو عنبر
17 گذشته بنا گوشش از گوشه پا رسیده دو زانوش بر تارک سر
18 همه پیش پیراهن او مخطط همه خاک پیراهن او معصفر
19 روان گشته رنجور از درد هجران زبان گشته مجروح از یاد دلبر
20 چو خوی قطره قطره برخساره از خون چو دل پاره پاره شده جامه در بر
21 ز داغ درونش جوارح جراحت ز پیکان هجرانش افگار پیکر
22 شکسته ز احداث گردونش گردن بریده زمانه بخنجرش حنجر
23 بحالی که گر بر صفت بگذرانی شرر بارد از کلک و توفان ز دفتر
24 الا باد مشکین، چو این نقش کردی در آویزش از دامن آن ستمگر
25 بگویش که: بر خون این سوخته دل چه عذر آوری پیش دادار داور؟
26 اگر شرط مهر آزمایی نداری کم از پرسشی، باری، از حال چاکر
27 بیا، ای صنم، بر سر راه یاری یکی بر سر راه بگری و بگذر
28 ببین چون ره صید مجروح راهم منقط ز بس قطره های مقطر
29 فرازش ز خونم چو کوه تبر خون نشیبش ز اشکم چو آغار فرغر
30 همه خاک و خاره چو لعل بدخشی همه سنگ ریزه چو یاقوت احمر
31 هوا پر ز دل پارهای معلق زمین پر ز بیجادهای معصفر
32 یکی از علمهای گلگون منقش یکی از نقطهای زرین مشجر
33 شجرها نگر چون شررهای سوزان شمرها نگر چون صدفهای گوهر
34 هماوار بعضی و بعضی کیاگن چو اندر مغاک چغندر چغندر
35 بخروارها خاک بین همچو روین بفرسنگها سنگ بین همچو اخگر
36 همه سنگ و چشمه است بر کوه و صحرا همه خاک و خونست و بر وادی و جر
37 از آن سنگ پر خون و خاک عقیقین بپرس، ای نگارین، همه حال کهتر
38 کزان سان که من بر فراق تو رفتم برادر رود زیر بار برادر؟
39 بدان، ای نگارین، که بردندم از تو بدانسان که آرند اسیران ز کافر
40 چو بیمار بر پشت حمال نالان دو لب از تفش خشک و دو آستین تر
41 زمانی ستاده، چو بر طور موسی زمانی نشسته، چو دجال بر خر
42 خری بد نژادی، خری بد طبیعت خری چفته بالای مصروع منظر
43 خری زیر من چون خیزد و ولیکن برو من چنان چون کلاوی اعور
44 دو دستش چنان چون دو چوگان گلگون دو پایش چو دو خر کمان کمانگر
45 همه پشتش، از گوش تا دم، مغربل همه خامش، از پای تا سر، مجدر
46 بخفتی گر از باد پالانش بودی بماندی گر از سایه بودیش افسر
47 ز هر موی او دیده ای رسته گریان بهر دیده ای نوحه کردی بر آخر
48 زمانی فتادی چو مصروع بیخود زمانی معلق زدی چون کبوتر
49 دو بی طاقت و دو ضعیف و دو بیدل دو بیچاره و دو حزین و دو مضطر
50 همی ره بریدیم چون مار بشکم که این هر دو بر ره عجب مانده رهبر
51 مرا گفتیی: دست بر کتف گردون ورا گفتیی: پای بر پای لنگر
52 شنیدم که: عیسی چو بر آسمان شد پیاده شد و ماند خر را هم ایدر
53 مرا با چنین خر بمعراج عیسی ببردند با جان پاکان برابر
54 بدشتی رسیدم بمانند دریا که کس جز ملایک ندیدیش معبر
55 نه خورشید کردی رسومش مساحت نه تقدیر کردی حدودش مقدر
56 گیاش، از درشتی، چو دندان افعی هواش، از عفونت، چو کام غضنفر
57 ز آبش اجل رسته وز باد پیکان ز خاکش خسک رسته وز خار خنجر
58 نه جز دیو در ساحتش کس مساعد نه جز وحش در وحشتش خلق یاور
59 همی رفتمی در چنین حال لرزان چو کتف یتیمان عریان در آذر
60 حصاری پدید آمد از دور، گفتی سپهرست رسته ز فولاد و مرمر
61 نشیبش ز الماس گسترده مفرش فرازش ز کافور پیچیده چادر
62 ببالاش پوشیده افلاک و انجم بدامانش پنهان شده خاور و خور
63 نه خورشید را سوی بالای او ره نه اندیشه را سوی پهنای او در
64 یکی صورتی چون جهانی بپهنا بر آورده پیکر بفرق دو پیکر
65 ز وادیش عالم پر از تف دوزخ ز بادش دو دیده پر از نیش نشتر
66 هوایی پر از آسمانهای سیمین زمینی پر از بوستانهای بی بر
67 درین بوستان خاره و خار گلشن در آن آسمان چشم نخجیر اختر
68 چو روحانیان بر بساط بهشتی بر آن سیم غلتان پلنگان بربر
69 نگاران خلدند، گفتی غزالان گرازان و تازان بر آن فرش عبقر
70 طریقی بر آن آسمان، چون صراطی چو موی سر زلف خوبان کشمر
71 بباریکی پای موران، ولیکن بتنگی و تاریکی دیده ذر
72 بجایی مسلسل چو هنجار ماران بجایی شده راست چون خط محور
73 چو شکل هلالی بصرح ممرد چو شکل دوالی بسد سکندر
74 رهی چون شهابی بپهنای گردون رهی چون طنابی فرو هشته از بر
75 رهی هم بکردار زنار راهب بر آویخته طرف محراب و منبر
76 رهی تنگ ازان سان، که گویی مهندس نمونه خطی بر نگارد بمسطر
77 چو بر روی حراقه بر، کرم پیله همی رفتمی من بر آن راه منکر
78 چو دیوانه بر نردبان دوالین چو مصروع سر مست بر شاخ عرعر
79 گهی دوخته پای بر پشت ماهی گهی برده سر بر رخ نجم ازهر
80 عدیل و رفیق من اندر چنین ره یکی اژدهایی خروشان چو تندر
81 بقوت چو گردون، بصولت چو دریا بتندی چو توفان، بتیزی چو صرصر
82 شکنهای او چون نهنگان سیمین ولیکن در آمیخته یک بدیگر
83 چو پیلان و برگستوانهای چینی پراگنده بر بوی دریای اخضر
84 چنان اژدهایی که از سهم و وهمش فسرده شدی بحر و بگداختی بر
85 من اندر کنارش پشیمان و حیران همی رفتمی همچو عاصی بمحشر
86 ازین سان شدم تا یکی سنگلاخی چو قعر جهنم مخوف و مقعر
87 یکی وادیی چون یکی کنج دوزخ درون گنده مشتی خسیس و محقر
88 گروهی چو یک مشت عفریت عریان بکنجی چو گور جهودان خیبر
89 چو دیوان بمطمورهای سلیمان چو رهبان بکنج ستودان قیصر
90 سلب سایه و سنگ فرش و غذا غم هنر فتنه و فخر شور و شرف شر
91 چون نسناس ناکس، چو خنزیر خیره چو یاجوج بی حد، چو ماجوج بی مر
92 سواران، ولی بر نمد زین و چارخ شجاعان، ولیکن بفسق و بساغر
93 همه غافل از حکم دین و شریعت همه بی خبر از خدا و پیمبر
94 نه هرگز کسی دیده هنجار قبله نه هرگز شنیده کس الله اکبر
95 چو دیوان بندی همه پیر و برنا چو غولان دشتی همه ماده و نر
96 چو زاغان بصحرا، چو ماغان بوادی چو سیمرغ در که، چو نخجیر درجر
97 گروهی کریهان سگ طبع سگ خو گروهی خسیسان خس خوار خس بر
98 بیک روزه نان جمله درویش، لیکن ز سنگ و سگ و ترف و بچه توانگر
99 بیک تای نان آن کند دیده زن بیک استخوان این خورد خون مادر
100 همه دیو چهران و دیوانه طبعان همه سگ پرستان گوساله پرور
101 بهر زیر سنگی گروهی برهنه خزیده بیک دیگر اندر، سراسر
102 جلا گاه ابلیس بودست گویی هم از وی برد جانور رخت بی مر
103 چه دارند این قوم بند سلیمان؟ اگر نیستی سهم شاه مظفر
104 ملک ناصر حق و سلطان مشرق که جمشید ملکست و خورشید لشکر
105 خداوند عالم، شهنشاه عادل نصیر دول، نصر با نصرة و فر
106 بزرگی، که اندر شروط تفاخر بزرگیش بگذاشت غایت ز جوهر
107 بدان جا رسیده که گوینده گوید: نه خالق، ولیکن ز مخلوق برتر
108 چه عزست؟ کان مر ورا نیست زیبا چه جاهست؟ کان مر ورانیست در خور
109 جهان را بدو گوهر ناموافق بتوفیق ایزد بکرد او مسخر
110 یکی کلک روشن تن تیره صورت یکی تیغ خون خوار یاقوت پیکر
111 دو گوهر که هرگز مثالش نیابند یکی خاک میدان، یکی مشک اذفر
112 یکی دولت افشاند از تاج محنت یکی آتش انگیزد از آب کوثر
113 ایا پادشاهی، که از دولت تو جوان گشت باز این جهان معمر
114 فلک زان شرف، تا شود خاک پایت شود هر شبی چون بساط مدبر
115 بروزی که بخت آزمایند مردان برد هر کس از کرده خویش کیفر
116 زمین گردد از نعل اسبان مقرنس هوا گردد از گرد میدان مغبر
117 یکی پوشد از چتر فیروزه خفتان یکی بندد از فرش بیجاده بر زر
118 جهان گردد از خون مردان چو دریا تو چون نوح و کشتی تو خنگ رهور
119 گهی همچو خورشید بر روی گردون گهی چون فرامرز بر پشت اشقر
120 بنوک سنان بستری موی دشمن بگرز گران بشکنی ترگ و مغفر
121 بدانگه که حمله بری بر معادی چو ثعبان موسی، چو شیر دلاور
122 سر کینه جویان بتن در گریزد زره بر کتف گردد از بیم چادر
123 ایا پادشاهی، که از سهم تیغت مؤنث شود در رحمها مذکر
124 زمین ار چو دوزخ شود، یا چو دریا زمان ار چو حنظل شود، یا چو شکر
125 منم بر زبان و دل خویش ایمن ز ریبت مصفا ز شبهت مطهر
126 ز گفتار بد گوی چون گرگ یوسف ز تلبیس بد خواه چون شیر مادر
127 میان من و دشمن من شریعت طریقی نهادست سهل و میسر
128 اگر گشت راضی باحکام ایزد و گر سر نتابد ز دین پیمبر
129 بحکم نیاگان او باز گردم سیاوخش وار اندر آیم بآذر
130 همی تا موافق نگشت آب و آتش همی تا مساعد نشد نفع با ضر
131 همی تا جهان گردد از نور ظلمت زمانی مصفا، زمانی مکدر
132 بقا بادت، ای شاه، در عز و دولت سر چتر تو گشته با چرخ همبر
133 همیشه دو چشمت به ترک پریرخ همیشه دو دستت به زلف معنبر
134 رخ بدسگال تو از آب دریا دل دشمن تو پر آتش چو مجمر