- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 درآمد بدان غار با تیغ جنگ یکی غار بد همچو کام نهنگ
2 بسی تار ماننده تیره شب که گم شد سخن از زبان سوی لب
3 ز تاریکیش جان ظلمات داغ درو چشم زنگی نمودی چراغ
4 بپوشید چشم و دگر باز کرد سوی گرد قلواد آواز کرد
5 به کنجی نگه کرد سام دلیر کشیده به زنجیر آن نره شیر
6 دگر سوی رضوان به گیسو به بند چو زلف خودش سرفکنده نژند
7 سوی گرد قلواد برداشت گام ز بندش رها کرد بیدار سام
8 بپرسیدش از رنج زنجیر و بند که چون بودی از پهلو ارجمند
9 بگفتا به بخت تو شادان بدم ز شادی روح تو خندان بدم
10 کنون چون بدیدم تو را ساده دل شدم از غم و رنج آزاده دل
11 ز رضوان بپرسید سام سوار که چون شد پریدخت سیمینعذار
12 کجا بینم آن سرو بستان حسن گل نوشکفته گلستان حسن
13 مه گلرخان شاه سیمین بران بت حورپیکر سر دلبران
14 کز ان سام بیچاره در آتش است دلش از غم هجر او ناخوش است
15 از ایران و از شاه افتاده دور سیه گشته در چشم من ماه و هور
16 نه آرام دارم نه از غم فرار دلم کرده از جان شیرین فرار
17 به هر گوشه پویان به هر سو دوان دو دیده پر از خون و دل ناتوان
18 فنا گشته از جور کوه فنا ندانم کجایست خود ابرها
19 نشانی ز دلدار با من بگو که چونست احوال آن ماهرو
20 بدو گفت رضوان که ای پهلوان چو او را ببردم به زندان روان
21 همی خواستم تا بیارم برت ز شادی رسانم به گردون سرت
22 که آن بدگهر دیو نر اژدها که خوانند او را به نام ابرها
23 به ناگه پیدا شد اندر زمان تو گفتی پدید آمد از آسمان
24 مرا با پریدخت از جا ربود به کوه فنا برد مانند دود
25 بر آن دیو سر در نیاورد ماه فکندش به ناگاه در قعر چاه
26 من آن شب از آنجا گریزان شدم سر و جان ز اندیشه ریزان شدم
27 شنیدم که با پور شداد و عاد به رزم اندری با بد بدنژاد
28 به طلاج جادو به چنگ اندری به چنگال ببر و پلنگ اندری
29 همی خواستم تا بدان رزمگاه بیایم به نزدیک تسلیم شاه
30 که در چنگ ارقم فتادم به بند فرو بست دستم به مشکین کمند
31 همان دم ورا سام بگشاد دست دگر بند کهسار را برشکست
32 بسی دید آدم به دام هلاک فرو بسته از غصه اندوهناک
33 بپرسید از آن مردمان پهلوان که از چه شما را گرفته روان
34 ز ارقم چرا زیر بند اندرید بدین سان به بند گزند اندرید
35 بگفتند ما را از آن بند کرد که دانیم هر گونه کار نبرد
36 اگر سام نیرم بدین جا رسد همه چاره سازیم از نیک و بد
37 به چاره مر او را به جنگ آوریم به هر گونه تدبیر و رنگ آوریم
38 همه موبدانیم از هند و روم ز تازی و چینی به هر مرز و بوم
39 به هر دانشی جان و دل سوخته هنرها ز هر گونه آموخته
40 درین بود فرخنده سام سوار که آواز رعد آمد از کوهسار
41 از آن نعره گیتی طپیدن گرفت همی خون ز ناخن چکیدن گرفت
42 همه کوه لرزید سیماب وار بپیچید آواز در کوهسار
43 چنان گفت رضوان به سام دلیر که ارقم درآمد بدین دار و گیر
44 سپهدار از آن غار بیرون دوید زمین و زمان را دگرگونه دید
45 از آن تیرگی دید آتش شرار به گردون کشیده از آن کوهسار
46 به نزدیک سیمرغ شد پهلوان بپرسید کردار تیره روان
47 که با او چگونه نبرد آورم بدان تا سرش زیر گرد آورم
48 بدو گفت چشمش به پیکان تیر نخستین فرو دوز در دار و گیر
49 بدان تا نبیند به رخسار تو که گیرد به بیهوده پیکار تو
50 به شمشیر جمشید پیش آر جنگ جهان بر جهانبین او ساز تنگ
51 مگر کردگارت کند یاوری سر دیو ارقم به دست آوری
52 نکردست رزمش کسی آرزو وگر کرد رو اندر آمد به رو
53 دم او چو آتش بود در نبرد رخ مهر گردد ازو لاجورد
54 تو را یار یزدان فیروز باد همه روز بخت تو نوروز باد
55 درین بد که ارقم بغرید سخت چنین گفت کای مرغ برگشته بخت
56 چرا آمدی اندرین مرز و بوم چه گوئی به همراه این مرد شوم
57 همه بچگانت بخوردم نهان کنون نوبت تست ای بدگمان
58 ایا پیر و سیمرغ جادو گهر همین دم بدرم تو را بال و پر
59 خورم استخوانت همین دم به کین که دیگر نپری درین سرزمین
60 چنین پاسخش داد سیمرغ باز که ای دیو جادوی نیرنگساز
61 زمانه به گیتی سر آمد تو را کجا روز تیره درآمد تو را
62 ندانی که این کیست کامد به جنگ ز دریای بی بن برآرد نهنگ
63 نبیره جهاندار جمشید جم که صد همچو ارقم شود زو دژم
64 ز تخم نریمان و کورنگ شاه که زیر آرد از چرخ خورشید و ماه
65 گشاینده شاه جم را طلسم نویسنده بر چهر بهرام اسم
66 ببینی ازو دستبرد نبرد سر و جان خود را درآری به گرد
67 چو بشنید ارقم بخندید ازو سوی سام فرخنده بنهاد رو
68 یکی دید مانند تابنده ماه بر ماه پاشیده مشک سیاه
69 ابر گل ز سنبل خطی سر زده و یا بر رخ لاله عنبر زده
70 صف مور بر گل نهادست پا ز شیرینی شهد مانده به جا
71 میان تنگ بسته کیامورثی یکی تیغ بربسته طهمورثی
72 ازو فره پهلوانی پدید ز تیغش رخ مرگ چون شنبلید
73 سپهبد بدان دیو تیره نهاد نگه کرد کوهی سبکتر ز باد
74 درآمد به میدان سام سوار غریوان به مانند رعد بهار
75 سرش بر تنش چون سر اژدها کزو اژدها هم نیابد رها
76 دو چشمش دو مشعل فروزان شده ازو مشعل دهر سوزان شده
77 دو شاخش به سر چون دو شاخ درخت بپچیده بر یکدگر لخت لخت
78 ز دو تارک دیو چون بیشهای فرو برده بر تارکش ریشهای
79 بخاری دوزخ شده بینیش شوی آب در خواب اگر بینیش
80 دهان همچو دوزخ پر از دود و دم دل دوزخ از بیم او پر ز غم
81 زبانش چو دیگی به دوزخ نگون که از هول سر کرده باشد برون
82 چو الماس دندان آن دیو زشت تو گفتی ز الماس دارد سرشت
83 تنش چون تن اژدها چین به چین ستوه آمد از پیکر او زمین
84 دو بازو به مانند دو ران پیل به ناخن پلنگ و به تن رود نیل
85 ز ناخن روان کرده هر سو شرار جهنده ازو آتش کارزار
86 چو سام دلاور مر او را بدید سرانگشت حیرت به دندان گزید
87 بنالید بر درگه کردگار که ای آفریننده مور و مار
88 همه زشت و نیکو تو آری پدید تو سازی در بندگان را کلید
89 شگفتی مرا رزم پیش آمدست که رنجم ز هر بار بیش آمدست
90 اگر کشتم این را در آوردگاه مرا نام بر شد سوی چرخ و ماه
91 اگر کشته گردم به چنگال دیو تو بودی و هستی به گیتی خدیو
92 بگفت و بمالید رخ بر زمین میان تنگ بربست بر رزم و کین
93 بغرید ارقم که ای خیره سر به دشت نهنگان چه کردی گذر
94 بگفتار سیمرغ تیره نهاد سر نوجوانی بدادی به باد
95 تو را مرغ دردام مرگ اوفکند ز شاخ جوانیت برگ اوفکند
96 سرت را چو مرغی ربایم ز تن تنت را ز خون سازم ایدر کفن
97 زهی هجر این مرد دل باشکیب به گفتار سیمرغ خورده فریب
98 ندانی مرا نام نشیندهای که پیکار ارقم پسندیدهای
99 همین دم جهان بر تو گریان کنم زمانه به جانت ستودان کنم
100 بگفت و یکی سنگ از که بکند ز کینه به سوی سپهبد فکند
101 سپر پیش آورد سام سوار دگرباره نالید بر کردگار
102 که ای پادشاه زمین و زمان به فر تو روشن دل مقبلان
103 مرین دیو جادوی بی نام و ننگ که دارد تن پیل و زور پلنگ
104 به نیرو کشد آسمان را به زیر بریزد ز بیمش دو چنگال شیر
105 مرا دست ده اندرین گیر و دار که سازم بدین دیو دون کارزار
106 یکی گرزه گاوپیکر کشید کزو گاو گردون سر اندر کشید
107 بزد بر سر و گردن دیو گرز دلش خون شد از زخم کوپال و برز
108 سر شاخ ارقم به هم برشکست بترسید آن دیو از آن زور دست
109 جهان تیره شد پیش جادوی شوم بدانست کآواره گردد ز بوم
110 بدو گفت هرگز چنین کس به جنگ ندیدم که آید به رزم پلنگ
111 شگفتی بلائی است سام سوار همی مرگ جوید ازو زینهار
112 عقاب از نهیبش بیفتد به خاک شود چرم ببر بیان چاکچاک
113 بگفت و ز افسون بدو حمله کرد همی جست آتش ازو در نبرد
114 ز دست و ز بازو و بینی و گوش همی آتش افشاند بر مرد هوش
115 زمان و زمین آتش کارزار همی درگرفت از بد نابکار
116 سپهبد نگه کرد در دود و دم رخ مهر و مه اندرو شد دژم
117 نگه کرد سیمرغ بر پهلوان در آتش نهان بد یل نوجوان
118 همه دشت پر شد ز دود شرار در آتش همی سوخت کهسار و غار
119 ولیکن به سالار نامد خطر کشیده به سر شیر از زین سپر
120 نفس کم شد آن دیو را در درون ز بیم سپهدار بارید خون
121 که سام دلاور بغرید سخت مدد خواست از داور تاج و تخت
122 بزد دست بر تیغ جمشید شاه کزان خون فشاندی به خورشید و ماه
123 برآورد شمشیر سالار شیر بدو گفت کای جادوی دلگزیر
124 یکی از کفم تیغ زهر آبدار ستان ار بمانی به مردم مدار
125 روانت ازین تیغ خواهم گرفت که شمشیر خورشید خواهم گرفت
126 بگفت و بزد دستش افکند زیر که ارقم بپیچید بر خود چو شیر
127 بدو گفت کای شیرمرد جهان چو تو نیست کس از کهان و مهان
128 رها کن مرا تا شوم ناپدید جهان را به دست تو دادم کلید
129 توئی سام نیرم یل اژدها که مردی ندارد به پیشت بها
130 کنم عهد و پیمان که دیگر به جنگ نیایم نشینم ابر گنج تنگ
131 فراموش کردم همه کار رزم به یک دست کنجی گزینم به بزم
132 بدو سام گفتا که هرزه مگو نیابی رهائی ازین رزمجو
133 به یزدان دادار و تخت و کلاه به آئین و دین و به خورشید و ماه
134 به شمشیر و نیروی مردان مرد که مغزت پریشان کنم در نبرد
135 چو بشنید ازو ارقم نابکار دگر ره بیاراست پیکار کار
136 به یک دست بر پهلوان حمله برد بدان تا نماید یکی دستبرد
137 بخندید بر دیو سالار نیو به گردون برآمد ز میدان غریو
138 زمانی بگشتند با یکدگر سپهبد بغرید بر کینهور
139 بزد دست بر دیو جنگی ز کین برآورد او را بزد بر زمین
140 نشست از بر سینهاش بیدرنگ ز جادوگری پیکرش گشت سنگ
141 دلاور یکی کوه خاره بدید همه لب ز حیرت به دندان گزید
142 ندانست او را دگر چاره کرد شگفتی فروماند اندر نبرد
143 چنین تا که رخسار خود گشت زرد برآورد پیراهن لاجورد
144 ز سوی دگر چهره آراست ماه به نوبت برین تخت بنشست ماه
145 سپهبد ز میدان یکی بازگشت به سیمرغ فرخنده پی برگذشت
146 بدو داستانها سراسر بگفت چو بشنید سیمرغ ازو درشگفت
147 بدو گفت اندیشه در دل مدار که ارقم ز تو کشته گردد نزار
148 ورا هوش در رزم در دست تست به بند بلا گشته پابست تست
149 توئی سام پور نریمان شیر که از تیغ تو چرخ گردد زریر
150 کسی کو به کینت ببندد کمر چو آید سر خود درآرد به سر
151 چو فردا برآید خور از تیغ کوه شب تیره گردد ز تیغش ستوه
152 نبینی بهمیدان مر آن خاره سنگ سوی دره بردار ره بیدرنگ
153 در آن دره بینی یکی اژدها که ببر بیان زو نیابد رها
154 چو بینی نترسی ز بالای او ز شاخ و دو چشم و ز پهنای او
155 همان ارقمست آن دد بدگهر که چو اژدها ساخت خود را دگر
156 یکی نام یزدان فراوان بخوان یکی حمله آور به تیر و کمان
157 نخستین دو چشمش به تیر خدنگ فرو دوز از بازوی تیزچنگ
158 دگر زان که خواهد گریزان شود پی و پوست از بیم لرزان شود
159 دگر راست گردد به کردار دود که خواهد برآید به چرخ کبود
160 بزن بر میانش یکی تیغ تیز برآور ز جانش یکی رستخیز
161 چو کشتی تو ارقم در آن کوهسار شدی نامبردار در روزگار
162 از آن بازگویند با صد نژاد که در رزم او داد مردی بداد
163 نشانت بماند همی در جهان میان کهان و میان مهان
164 همه شب همی گفت مرغ خرد که از گفت او هوش رامش برد