1 مشتاق چون نظاره آن سیمبر کند طاقت نهد به گوشه و آنگه نظر کند
2 صورتگری نقش خود از جان کند سخن چون روی او بدید سخن مختصر کند
3 او پرده بگرفت، بگویید باد را تا خان و مان گل همه زیر و زبر کند
4 کنعان خراب گشت ز اخوان روزگار باشد کسی که یوسف ما را خبر کند
5 گویند دوستان دگر کن به جای او من می کنم، اگر این دل بدخو به در کند
6 دی پاره کرد سینه مجروح من سرش در آدمی مگو که به دیوار اثر کند
7 اندیشه من از دل خودکام خسرو است صعب آتشی بود که سر از خاک در کند
دیدگاهها **