دوش چون از لعل میگون از خواجوی کرمانی غزل 743

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

دوش چون از لعل میگون تو می‌گفتم سخن

1 دوش چون از لعل میگون تو می‌گفتم سخن همچو جام از باده لعلم لبالب شد دهن

2 مرده در خاک لحد دیگر ز سر گیرد حیات گر به آب دیدهٔ ساغر بشویندش کفن

3 با جوانان پیر ماهر نیمه شب مست و خراب خویشتن را در خرابات افکند بی خویشتن

4 تشنگانرا ساقی میخانه گو آبی بده رهروانرا مطرب عشاق گو راهی بزن

5 گر نیارامم دمی بی همدمی نبود غریب زانکه با تن‌ها بغربت به که تنها در وطن

6 ایکه دور افتاده‌ئی از راه و با ما همرهی ره بمنزل کی بری تا نگذری از ما و من

7 بلبل از بوی سمن سرمست و مدهوش اوفتد ما ز گلبوئی که رنگ و روی او دارد سمن

8 باغبان چون آبروی گل نداند کز کجاست باد پندارد خروش نالهٔ مرغ چمن

9 در حقیقت پیر کنعان چون ز یوسف دور نیست ای عزیزان کی حجاب راه گردد پیرهن

10 جان و جانانرا چو با هم هست قرب معنوی اعتبار بعد صوری کی توان کردن ز تن

11 گر چه خواجو منطق مرغان نکو داند ولیک از سلیمان مرغ جانش باز می‌راند سخن

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر