1 دامان جلال تو ز دستم نشود سودای تو از دماغ مستم نشود
2 گوئیکه مرا چنانکه هستی بنمای گر بنمایم چنانکه هستم نشود
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 نک بهاران شد صلا ای لولیان بانگ نای و سبزه و آب روان
2 لولیان از شهر تن بیرون شوید لولیان را کی پذیرد خان و مان
1 در پرده دل بنگر صد دختر آبستان زان گنجگه دلها زان سجده گه مستان
2 بشنو چه به اسرارم می آید از آن طارم یک دم که از این سو آ یک دم که قدح بستان
1 هر آن بیمار مسکین را که از حد رفت بیماری نماند مر ورا ناله نباشد مر ورا زاری
2 نباشد خامشی او را از آن کان درد ساکن شد چو طاقت طاق شد او را خموش است او ز ناچاری
1 دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
2 در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
1 بوقلمون چند از انکار تو در کف ما چند خلد خار تو
2 یار تو از سر فلک واقف است پس چه بود پیش وی اسرار تو
1 در هر فلکی مردمکی میبینم هر مردمکش را فلکی میبینم
2 ای احول اگر یکی دو میبینی تو بر عکس تو من دو را یکی میبینم
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به