1 از قصه حال ما نپرسی وز کشتن عاشقان نترسی
2 ای گوهر عشق از چه بحری وی آتش عشق از چه درسی
3 آن جا که تویی کی راه یابد زان جانب چرخ و عرش و کرسی
4 ای دل تو دلی نه دیگ آهن از آتش عشق چند تفسی
5 جان و دل و نفس هر سه سوزید تا کی گویم ظلمت نفسی
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 دانیکه چه میگوید این بانگ رباب اندر پی من بیا و ره را دریاب
2 زیرا به خطا راه بری سوی صواب زیرا به سال ره بری سوی جواب
1 ورا خواهم دگر یاری نخواهم چو گل را یافتم خاری نخواهم
2 تو را گر غیر او یار دگر هست برو آن جا که من باری نخواهم
1 ای دشمن روزه و نمازم وی عمر و سعادت درازم
2 هر پرده که ساختم دریدی بگذشت از آنک پرده سازم
1 در هر فلکی مردمکی میبینم هر مردمکش را فلکی میبینم
2 ای احول اگر یکی دو میبینی تو بر عکس تو من دو را یکی میبینم
1 هله هش دار که در شهر دو سه طرارند که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
2 دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند
1 بوقلمون چند از انکار تو در کف ما چند خلد خار تو
2 یار تو از سر فلک واقف است پس چه بود پیش وی اسرار تو
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به