قصد جفاها از جلال الدین محمد مولوی غزل 1817

جلال الدین محمد مولوی

آثار جلال الدین محمد مولوی

جلال الدین محمد مولوی

قصد جفاها نکنی ور بکنی با دل من

1 قصد جفاها نکنی ور بکنی با دل من وا دل من وا دل من وا دل من وا دل من

2 قصد کنی بر تن من شاد شود دشمن من وانگه از این خسته شود یا دل تو یا دل من

3 واله و شیدا دل من بی‌سر و بی‌پا دل من وقت سحرها دل من رفته به هر جا دل من

4 بیخود و مجنون دل من خانه پرخون دل من ساکن و گردان دل من فوق ثریا دل من

5 سوخته و لاغر تو در طلب گوهر تو آمده و خیمه زده بر لب دریا دل من

6 گه چو کباب این دل من پر شده بویش به جهان گه چو رباب این دل من کرده علالا دل من

7 زار و معاف است کنون غرق مصاف است کنون بر که قاف است کنون در پی عنقا دل من

8 طفل دلم می نخورد شیر از این دایه شب سینه سیه یافت مگر دایه شب را دل من

9 صخره موسی گر از او چشمه روان گشت چو جو جوی روان حکمت حق صخره و خارا دل من

10 عیسی مریم به فلک رفت و فروماند خرش من به زمین ماندم و شد جانب بالا دل من

11 بس کن کاین گفت زبان هست حجاب دل و جان کاش نبودی ز زبان واقف و دانا دل من

عکس نوشته
کامنت
comment