1 گهیت از آشنایان یاد ناید چنین بیگانه بودن هم نشاید
2 که داد آن بخت خوش روزی که ما را ز در همچون تو خورشیدی در آید
3 شبم کابستن است از قید اندوه نپندازم کزو صبحی برآید
4 مخوان در بوستان و باغم، ای دوست که آنجا هم دلم کم می گشاید
5 زبانی می دهم دل را، ولیکن نهد بر جان ز دیده چند باید
6 مرا گفتی که جان می باید از تو من بیچاره را دیگر چه باید
7 سر آن ناز بازی کردم، ای باد که مرگ من ترا بازی نماید
8 رهی بنما که نتوان زیست بی تو ولیکن خویش را می آزماید
9 نگیرد جز گرفتاران دل را غزلهایی که خسرو می سراید