1 دانی که چون رسد بجهان نور آفتاب انعام عام او بجهان همچنان رسد
2 کان خاک بر سرآرد و بحر آب در دهن صیت سخای او چو بدریا و کان رسد
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 چون شاه بگیرد بکف اندر شمشیر از بیم بیفکند ز کفها شم شیر
2 یارب که بمردی و تهور مثلش در معرکه با تیغ گزارد شم شیر
1 گفتم میان گشائی، گفتا که هیچ نایم زد دست بر کمربند، بگسست او پرنداخ
1 همی دوم بجهان اندر، از پی روزی دو پای پر شغه و مانده، با دل بریان
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به