-
لایک
-
ذخیره
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
1 نیاید گر چه هرگز از فرامش گشتگان یادش غلام آن سر زلفم که در هم می کند بادش
2 به مکتب دانشی ناموخت جز آزار مسکینان که داند تا کدامین سنگدل بوده ست استادش
3 اگر چه پاس دلها نازنین من نمی دارد دعای عاشقان هر جا که باشد پاسبان بادش
4 فراموش کردی درد خود مرا از راه مظلومان خدایا کج مکن مویی ز یاریهای بیدادش
5 مرا این آه بیهوده ست پیش آن دل سنگین کزین آتش که من دارم نگردد گرم پولادش
6 رو، ای اشک و روان کن پیش یار لشکری جویی که گرد آلوده خواهد بود آن سوری و شمشادش
7 دلم می شد به نظاره که باد افگند زلفش را نیاید باز، ور خواهد که هم در ره شب افتادش
8 جفای روزگار و جور خوبان خسرو مسکین شد آبستن ز غم، ای کاش که مادر نمی زادش