1 از نکو بد نگو نمی آید تو نکویی، نکو نمی آید
2 با من اربد کنی، نکو کن، از آنک بد جز از تو نکو نمی آید
3 می روی سوی باغ با آن لطف آب در هیچ جو نمی آید
4 آنکه خورشید می کند بر چرخ تو کنی به، کز او نمی آید
5 عقل من با تو رفت، وین طرفه که تو می آیی، او نمی آید
6 تاب سنگین دلت ندارم من کار سنگ از سبو نمی آید
7 دل خسرو که در هوای تو ماند جای دیگر فرو نمی آید