-
لایک
-
ذخیره
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
1 نترسم از بلا چون دیده بر رخساره ای دارم که جان غم کشی بی غیرتی بیکاره ای دارم
2 بخواهم سوخت روزی عاقبت این آشنایان را که هر شب بر سر کویش رهی خونخواره ای دارم
3 نظر در یار مشغول است و جان در بار بربستن تو، ای نظارگی، دانی که من نظاره ای دارم
4 نمی دانم، حکیما، دل کجا شد در جگر خوردن ببینی در غریبستان یکی آواره ای دارم
5 برآمد دودم از جان، چند سوزم زین دل پاره مسلمانان، نه دل دارم که آتش پاره ای دارم
6 چو خاک خفتگان رفتم به رخ، و اکنون که حاصل شد چگونه بر چنان یاری چنین رخساره ای دارم؟
7 ز آه خسروش، یارب نگیری گر چه آن نادان نیارد هیچ گه در دل که من بیچاره ای دارم