هیچ می‌دانی چرا اشکم از خواجوی کرمانی غزل 91

خواجوی کرمانی

آثار خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

هیچ می‌دانی چرا اشکم ز چشم افتاده است

1 هیچ می‌دانی چرا اشکم ز چشم افتاده است زانک پیش هرکسی راز دلم بگشاده است

2 کارم از دست سر زلف تو در پای اوفتاد چاره کارم بساز اکنون که کار افتاده است

3 هر زمان از اشک میگون ساغرم پر می‌شود خون دل نوشم تو پنداری مگر کان باده است

4 بیوفائی چون جهان دل بر تو نتوانم نهاد ای خوشا آنکس که او دل بر جهان ننهاده است

5 حیرت اندر خامهٔ نقاش بیچونست کو راستی در نقش رویت داد خوبی داده است

6 از سرشکت آب رویم پیش هر کس زان سبب بر دو چشمش جای می‌سازم که مردم زاده است

7 دست کوته کن چو خواجو از جهان آزاده‌وار سرو تا کوتاه دستی پیشه کرد آزاده است

عکس نوشته
کامنت
comment