پریشان کرد حال از شاه نعمت‌الله ولی غزل 952

شاه نعمت‌الله ولی

شاه نعمت‌الله ولی

شاه نعمت‌الله ولی

پریشان کرد حال من سر زلف پریشانش

1 پریشان کرد حال من سر زلف پریشانش بر افکن زلف از عارض شب من روز گردانش

2 چه خوش درد دلی دارم که هر درمان فدای او به جان این درد می جویم نخواهم کرد درمانش

3 دلم گنجینهٔ عشق است و نقدگنج او در وی اگر گنج خوشی جوئی بجو در کنج ویرانش

4 اگر در مجلس رندان زمانی فرصتی یابی ز ذوق این شعر مستانه درآن مجلس فروخوانش

5 اگر زاهد ز مخموری نخواهد نعمت الله را به جان جملهٔ رندان که می خواهند رندانش

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر