رفت از جلال الدین محمد مولوی مثنوی معنوی 137

جلال الدین محمد مولوی

آثار جلال الدین محمد مولوی

جلال الدین محمد مولوی

رفت ذوالقرنین سوی کوه قاف

1 رفت ذوالقرنین سوی کوه قاف دید او را کز زمرد بود صاف

2 گرد عالم حلقه گشته او محیط ماند حیران اندر آن خلق بسیط

3 گفت تو کوهی دگرها چیستند که به پیش عظم تو بازیستند

4 گفت رگهای من‌اند آن کوهها مثل من نبوند در حسن و بها

5 من به هر شهری رگی دارم نهان بر عروقم بسته اطراف جهان

6 حق چو خواهد زلزلهٔ شهری مرا گوید او من بر جهانم عرق را

7 پس بجنبانم من آن رگ را بقهر که بدان رگ متصل گشتست شهر

8 چون بگوید بس شود ساکن رگم ساکنم وز روی فعل اندر تگم

9 هم‌چو مرهم ساکن و بس کارکن چون خرد ساکن وزو جنبان سخن

10 نزد آنکس که نداند عقلش این زلزله هست از بخارات زمین

عکس نوشته
کامنت
comment