- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 رفت ذوالقرنین سوی کوه قاف دید او را کز زمرد بود صاف
2 گرد عالم حلقه گشته او محیط ماند حیران اندر آن خلق بسیط
3 گفت تو کوهی دگرها چیستند که به پیش عظم تو بازیستند
4 گفت رگهای مناند آن کوهها مثل من نبوند در حسن و بها
5 من به هر شهری رگی دارم نهان بر عروقم بسته اطراف جهان
6 حق چو خواهد زلزلهٔ شهری مرا گوید او من بر جهانم عرق را
7 پس بجنبانم من آن رگ را بقهر که بدان رگ متصل گشتست شهر
8 چون بگوید بس شود ساکن رگم ساکنم وز روی فعل اندر تگم
9 همچو مرهم ساکن و بس کارکن چون خرد ساکن وزو جنبان سخن
10 نزد آنکس که نداند عقلش این زلزله هست از بخارات زمین