- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 درین گفت سام و سری پُر ز خواب به خواب اندرون دید کز روی آب
2 فریدون فرخ پدیدار گشت بیامد بر سام نیرم گذشت
3 بخندید و گفت ای گرانمایه سام زانده مکن روز خود را چو شام
4 چو تنهائی و خسته بودی به جنگ همان نیز ماندی به زندان تنگ
5 نبینی به خودکامیای نامدار تو را رنج باشد فزون از شمار
6 نریمان جنگی گردن فراز بسی جنگ و پیکار را داد ساز
7 که تا نام او شد به عالم بلند به نزد مهان شد بسی ارجمند
8 ولیکن هنرهای این سروران نهان کرده از تو به روی جهان
9 تو را کارزاری شگرف است پیش فروزان شود از تو آئین و کیش
10 درآید چو شاخ امیدت به بار بر سایهاش بغنود روزگار
11 ز نسل تو گردد جهان شادمان بیاید زمانه ز بدها امان
12 یکی تاجبخش فروزنده چهر ز تخم تو آید ز گشت سپهر
13 سر دیو و شیر و نهنگان به بند درآرد به تیغ و به خم کمند
14 همه پادشاهان برندش نماز به نزد جهانآفرین سرفراز
15 نباشد به گیتی چو او یک دلیر هشیوار و بیدار و بسیار ویر
16 همه مؤبدان پیش او بندهوار ابا یاره و طوق و با گوشواره
17 چو آن مرد باشد ابا دستگاه سزاوار دیهیم و تخت و کلاه
18 به گیتی ورا نام رستم بود که چون او دگر در جهان کم بود
19 بدان را ز بد دست کوته کند روان را سوی روشنی ره کند
20 نیندیشد از روزگار درشت ز دشمن نبیند یکی روز پشت
21 نه جادو بماند نه جادوگران ز خون سرخ سازد کران تا کران
22 بگیرد سر تخت افراسیاب نبیند ز وی خورد و آرام و خواب
23 خرم آنکه او باشدش پهلوان سزاوار گردد به هر دو جهان
24 تورا نیز ازو نام گردد بلند ز تو باز گوید گو ارجمند
25 عمود تو را کار فرماید او به هر کین ز یزدان مدد خواهد او
26 ولیکن سرانجام مرگ است گور تو هم تا توانی مشو بیحضور
27 که گیتی نماند همیشه به کس همی به که شادی گزینی و بس
28 مخور غم ازین راه دور و دراز خرد پیشه کن چند روزی بساز
29 که بینی رخ دلبر جانفزا شوی خوشدل از راه دور ختا
30 به چین هم کنی بیشتر کارزار سرآری جهان را به مردان کار
31 ز چین سوی مغرب شتابی به کین کنی رزم شداد بیداد دین
32 به بازوی کار و به نیروی جنگ بدوزی سنانشان به تیر خدنگ
33 چه رانی به سوی کشفرود، بور شود اژدها از کشفرود دور
34 ابا دیو صوری شوی زرمجوی جهان تیره سازی گه کین بر اوی
35 حصاری بگیری ز مغرب زمین که فانوره خواند ورا پیشبین
36 ابا دخت شداد بیدادگر که طوطی بود نام آن سیمبر
37 به مغرب زمین در کنی کارها که سازی فراموش پیکارها
38 به مازندران نیز جوئی نبرد به نیزه به شاه اندر آری تو گرد
39 که مادرش باشد ز ضحاک شاه همی جوید از شاه تخت و کلاه
40 برآری پی کین چو گرز گران کنی پست دیوان مازندران
41 بگفت از بر سام شد تاجور بمالید دستی بر او را به سر
42 همان لحظه بیدار گردید آن ز گفت فریدون بشد شادمان
43 همی گشت تا چهره خور بدید سیاه شب از تیغ او در رمید
44 ز کشتی بازارگانان خورش فراز آورید از پی پرورش
45 یکی زورق افکند بر روی آب درآمد به زورق یل کامیاب
46 سوی بیشه زنگیان کرد روی که قلواد یکل را کند جستوجوی
47 دم صبح تا شام زورق براند ز طومار آرام حرفی نخواند
48 نه از زنگیان دید جائی اثر نه بودش ز قلواد جائی خبر
49 همان هم ز منزل نبودش نشان بموئید بر خویش چون بیهُشان
50 گهی از منوچهر شه یاد کرد گه از دوری یار فریاد کرد
51 گه از دیوزاده سخن ساختی گهی رزم قلواد پرداختی
52 شب تیره تا روز بنمود هور بدینگونه در دل همی داشت شور
53 چو شد روز از دور کوهی پدید پر از لاله و سنبل و شنبلید
54 بر افراز آن که یکی میل بود ز رشکش فلک سر به سر نیل بود
55 ز سیل زکه درشگفتی بماند همانگه سوی کوه زورق براند
56 گمان بود کان هست آرامگاه ندانست که باشد یکی دامگاه
57 چو آمد بر آن دامگاه شگرف همی گشت زورق به گرداب ژرف
58 همانگه بدانست فرخنده سام که افتاد از گشت گردون به دام
59 چو خود را بدان که سراسیمه دید ز غیرت همی لب به دندان گزید
60 همی گشت زورق بدان پای پل جهان بود بر سام فرخنده گل
61 سه روز و سه شب اندر آن جایگاه فرو ماند آن گرد زرین کلاه
62 به روز چهارم چو بفروخت هور دو کشتی پدید آمد از راه دور
63 در آن هر دو کشتی بسی مرد و زن به هر سو یکی نامدار انجمن
64 رسیدند بر گرد گرداب دام به ناگه بدیدند فرخنده سام
65 بگفتند با گرد سام گزین که ای مرد بیچاره پاک دین
66 بگو تا چسان اوفتادی به دام کزین پس نیابی به گیتی تو کام
67 جهانجو ز آغاز و انجام گفت همه مردم از کار او در شگفت
68 به پاسخ بگفتند کای نامور نیابی ازین کوهپایه گذر
69 دریغا که ماندی به دام بلا اگر مرغ گردی نیابی رها
70 جهان را اگرچه نباشد شتاب ولیکن نبینی تو دیگر حیات
71 بگفتند کشتی همی راندهاند جهان آفرین را برو خواندهاند
72 چو بیچاره شد سام دست نیاز برآورد بر درگه بینیاز
73 همی گفت کای داور آب و خاک مرا دور گردان ز دام هلاک
74 برآرنده چرخ گردون توئی پدید آور رادمردان توئی
75 چنان کن که جان را به جانان دهم ببینم رخ یار و پس جان دهم
76 ندیدست چشمم سه ده روز خواب ز هجر پریدخت گشته کباب
77 درین بد که بادی برآمد شگرف برون برد زورق ز گرداب ژرف
78 قضا را یکی کاروان دگر رسیدند یکسر دران رهگذر
79 چو دید آن همه پهلو کامیاب روان کرد زورق به دریای آب
80 بپرسید از آن مردم کاروان کجا رفت خواهی ازین ره روان
81 بگفتند سوی ختا میرویم ابا هم ز روی وفا میرویم
82 بسی شاد شد پهلوان اندرین ثنا گفت بر داور داد و دین
83 درآمد به کشتی سوداگران از آن شاد گشتند پیر و جوان
84 شه کاروان زو بپرسید نام که برگو چه نامی و جایت کدام
85 جهانجوی گفتا ز پرمایگان مرا نام شد ویس بازارگان
86 ز چین سوی ایران شدم تیزپوی به نزد منوچهر دیهیم جوی
87 ازو لعل و دُر و گُهر بیشمار شه تاجور را نمودم نثار
88 منوچهر شه زین بسی شاد گشت بسان یکی سرو آزاد گشت
89 همین اسب که بینی تو شاهم بداد شدم بیحد از لطف او نیز شاد
90 پس آنگه به درگاه شاه جهان سوی چین نهادم رخ خود روان
91 کجا بود با من یکی کاروان کزان خیره گشتی بیره روان
92 ز ناگاه دزدان به ما برزدند در آن کاروان هر چه بد بستدند
93 بکشتند بسیار از آن کاروان به هر گوشه ای جوی خون شد روان
94 من از بیم باره برانگیختم ز دزدان بیباک بگریختم
95 چو رفتند دزدان به مأوای خویش نشستم به زورق دل از درد ریش
96 به ناگه ز کشتی بیره روان بماندم به گرداب بس ناتوان
97 ز گیتی بریدم به یک ره امید که ناگه یکی کاروانی رسید
98 بر کاروان راند زورق چو باد مرا گفت کز جان مکن هیچ یاد
99 که ماندی به گرداب ژرف اندرون همانا دگر مینیائی برون
100 چو رفتند ناگه یکی تندباد بیامد ز انده رهائیم داد
101 به توفیق دادار پروردگار شدم فارغ از گشت این روزگار
102 بسی شاد گشتند ازو کاروان کشیدند بر اوج مه بادبان
103 یکی هفته رفتند بر روی آب به هشتم چو بنمود رخ آفتاب
104 برآمد ز بالا غو ناخدا بدان سان که جان گردد از تن جدا
105 همی گفت ره را غلط کردهایم بر زنگیان سر برآوردهایم
106 به جای سمندان رسیدیم تنگ که یارد که با او بتابد به جنگ
107 شنیدند گفتار او کاروان برامد یکی شیون از ناگهان
108 جدا هر یک از بیم او خون گریست ز بس نالهشان کوه و هامون گریست
109 خروشی برآورد چون رعد سام که باشید یکسر به آرام و کام
110 که من با سمندان شوم رزمجوی ز خونش برانم سوی بحر جوی
111 بگفتند با وی که دیوانهای ز راه خرد نیز بیگانهای
112 تو را با سمندان کجا هست تاب که گوئی بود او نهنگ اندر آب
113 ز ناگه سمندان پدیدار شد جهان پهلوان سوی پیکار شد
114 یکی نعرهای زد سمندان زنگ که مرد هشیار با فر و هنگ
115 چگونه فتادی درین سرزمین مگر سیر گشتی ز پیکار و کین
116 به پاسخ بدو گفت کای جنگجوی جهان آفرینم چنین داد روی
117 که قلواد را از تو گیرم به زور تنت را کنم طعمه مار و مور
118 بخندید ازین گفتگو بدسگال بدو گفت فکر تو باشد محال
119 جهانپهلوان بست بر کین میان خروشید بر کین چو شیر ژیان
120 برآویخت با زنگی بدگهر پناهید بر داور دادگر
121 سمندان برش شد همانگه به جنگ یکی ار? پشت ماهی به چنگ
122 از آن خیره شد سام گردن فراز برآویخت با وی زمانی دراز
123 بدان سان ببستند بر کین کمر که توفید از بانگشان دشت و در
124 سمندان خروشید چون پیل مست گران ار? پشت ماهی به دست
125 بینداخت بر تارک سام شیر گرفتش سر دست سام دلیر
126 گران حربهاش برد بیرون ز چنگ وز آن پس بسان دمنده پلنگ