- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دردا که با من آن بت نامهربان نساخت دردی نهاد بر دل و درمان آن نساخت
2 باران مهر او بنبارید بر دلم تا چشم من زهر مژه ناودان نساخت
3 از شمع وصل دوده امید برنخاست تا دود آه من به فلک سایبان نساخت
4 از ما مگرد، ای دل، اگر غم گسار گشت با ما بساز، جان، اگر آن دلستان نساخت
5 بیمار ماند جان من اندر لب و لبش جان دارویی ز بهر من ناتوان نساخت
6 مویی ستم نکرد کم آن مومیان به حسن تا مر مرا به حیف چو موی میان نساخت
7 سلطانی از فراق کمندش ندید امان تا دل نشانه گاه خدنگ غمان نساخت