- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دمی ز آن پیش کآید چون حباب جان زتن بیرون ازین دریای پرآشوب، ای دل خیمه زن بیرون
2 چو نوری کز سواد مردمک روشن برون آید ازین ظلمت سرا پاکیزه می باید شدن بیرون
3 بود هر قطره سوی رحمت او چشم امیدی سرشکی کآید از شرم گناه از چشم من بیرون
4 نگردد بی سفر هرگز، کمالی مرد را حاصل نفس کی حرف گردد، تا نیاید از دهن بیرون؟
5 چو بلبل تا شوند اهل جهان از دل ثنا خوانت مکش چون رنگ گل، پا از گلیم خویشتن بیرون
6 میا از خانه بیرون بی قبا، ای شوخ بی پروا! که معنی در لباس لفظ آید از دهن بیرون
7 چنان پابست کرد از حرف، جانان جمله را واعظ که نتواند شدن از محفل یاران سخن بیرون