دلا از خواب بگشا چشم و، سر از واعظ قزوینی غزل 87

1 دلا از خواب بگشا چشم و، سر کن آه و یارب‌ها که نبود خلوت در بسته‌ای چون ظلمت شب‌ها

2 به بیداری توان دیدن رخ کام دوعالم را گشاده دیده از خوابست فتح‌الباب مطلب‌ها

3 مس قرص قمر از وی زر خورشید می‌گردد نباشد خاک اکسیری چو گرد ظلمت شب‌ها

4 نمی‌ماند نهان طاعت، بود چون نور اخلاصش جمال شمع را پنهان نسازد پرده شب‌ها

5 به پیری سر ز هوش و پا ز قوت چشم از بینش ز آمد آمد مردن تهی کردند قالب‌ها

6 سر صد قرن خورد و می‌خورد، غافل مشو ای دل همان برجاست چرخ پیری را دندان کوکب‌ها؟

7 جهاد نفس، کی زین عزم‌های سست سر گیرد در این میدان چه خواهی ساخت با این مرده‌مرکب‌ها

8 فرو باید نشاندن آرزو، از غصه ایمن شد که پف کردن بود شب بر چراغ، افسون عقرب‌ها

9 چه گویان تشنه خون همند اهل زمان یارب به این نفرت که دارند از هم این بیگانه‌مشرب‌ها

10 میان همدمان اکثر سخن می‌افگند دوری سخن چون در میان آمد، شوند از هم جدا لب‌ها

11 ز خود مأیوس و، با حق آشنا کردند خلقی را ندیدم کارسازی مثل این ارباب‌منصب‌ها

12 اگر قدر سواد و خط همین باشد که می‌بینم ثوابی نیست چون آزادی طفلان ز مکتب‌ها؟

13 دو دل زین آشنایان متفق با هم نمی‌بینم به راهی می‌رود هر یک ازیشان همچو مذهب‌ها

14 شکایت‌های خود را زان به روز حشر افگندم که کوتاهی کند از عرض حالم، طول این شب‌ها

15 هوای زر ترا آتش به جان افگنده، ریزش کن عرق کردن مگر بخشد ترا صحت ازین تب‌ها

16 نباشد صبح شب‌های فراقم را از آن واعظ که می‌بالند از روز سیاه من به خود شب‌ها