1 دلی کاو عاشق روییست در گلزار نگشاید گر کاندر دل یاری ست از اغیار نگشاید
2 رو، ای باد و تماشا دیگران را بر بسوی گل که ما را غنچه پر خون است، در گلزار نگشاید
3 چه طالع دارم این کز آسمان یک کاروان غم که آید بر زمین، جز بر دل من بار نگشاید
4 مرا در کار خود کند است دندان، زان ترش ابرو بدین دندان که من دارم گره از کار نگشاید
5 اسیر کفر گیسوی صنم چون برهمن باید که گر رگهای او بگسلد گره زنار نگشاید
6 زند بسیار لاف زهد و تقوی پارسا، لیکن همان بهتر که چشم خود در آن رخسار نگشاید
7 به جرم عشق اگر کافر کنندم خلق گو، می کن مرا باری زیان هرگز به استغفار نگشاید
8 چه ساعت بود آن کاندر رخ او سرخ شد چشمم که جز خون هر دمی زین دیده بیدار نگشاید
9 دل خود با در و دیوار خالی می کند خسرو بمیرد گر غم خود با در و دیوار نگشاید