1 دلدار چنان مشوش آمد که مپرس هجرانش چنان پر آتش آمد که مپرس
2 گفتم که مکن گفت مکن تا نکنم این یک سخنم چنان خوش آمد که مپرس
1 گفت قاضی مفلسی را وا نما گفت اینک اهل زندانت گوا
2 گفت ایشان متهم باشند چون میگریزند از تو میگریند خون
1 این عیادت از برای این صلهست وین صله از صد محبت حاملهست
2 در عیادت شد رسول بی ندید آن صحابی را بحال نزع دید
1 هله هش دار که در شهر دو سه طرارند که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
2 دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند
1 در هر فلکی مردمکی میبینم هر مردمکش را فلکی میبینم
2 ای احول اگر یکی دو میبینی تو بر عکس تو من دو را یکی میبینم
1 دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
2 در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد