- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دل پیل دندان ز غم یافت درد به ضحّاک جادو سبک نامه کرد
2 که بگریخت آن بدنژاد آتبین ز کوه بسیلا، نه از راه چین
3 به راهی که بر قاف دارد گذر به بلغار و سقلاب رفت او به در
4 یکی دخت طیهور با خود ببرد که خورشید را رنگ تیره شمرد
5 نشاید کسی را جز او شاه را بجوید نکن با بدان راه را
6 که در هفت کشور نیاید چنین دریغ آن چنان روی با آتبین
7 فرستادگان را چو کرد او گسی به دریا فرستاد دیگر کسی
8 سپه باز خواند او ز دریا کنار همی بود تا چون بود روزگار
9 چو نامه به ضحاک جادو رسید برآشفت و لب را به دندان گزید
10 به بلغار و سقلاب و دربند روم فرستاد نامه به هر مرز و بوم
11 که در کوه و دریا درنگ آورید مگر آتبین را به چنگ آورید
12 سپاهی به دریای الهم رسید بدان مرز آب آتبین را بدید