شب و روز می بنالم ز جفای از امیرخسرو دهلوی غزل 246

امیرخسرو دهلوی

آثار امیرخسرو دهلوی

امیرخسرو دهلوی

شب و روز می بنالم ز جفای چشم مستت

1 شب و روز می بنالم ز جفای چشم مستت چه کنم که در نگیرد به دل ستم پرستت

2 به خم کمند زلفت همه عالم اندر آمد به چه سان رهم ز بندت، به کجا روم ز دستت

3 دل من به خاک جویی و نیابیش از این پس که بماند پای در گل ز غبار زلف پستت

4 همه وقت شست زلفت من خسته را چو آتش تو چه می کشی نگویی، که چنین خوش است شستت

5 چو گشایی و ببندی به خمار چشم نرگس شکند هزار توبه ز یکی گشاد دستت

6 ز دلم به باغ حسنت همه باد تند خسپد تویی، ار چه شاخ نازک، نتوان بدین شکستت

7 نبود فسردگان را سر دوستکامی ما که ز خون دیده باشد می عاشقان مستت

8 نبود همیشه خوبی، ز برای چشم بد را تو زکوة حسن باری بده این زمان که هستت

9 نفسی نشین و دل ده که برفت جان خسرو بگشاد چشم تیری که ز نوک غمزه خستت

عکس نوشته
کامنت
comment