سحر چون باد عیسی دم کند از خواجوی کرمانی غزل 860

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

سحر چون باد عیسی دم کند با روح دمسازی

1 سحر چون باد عیسی دم کند با روح دمسازی هزار آوا شود مرغ سحر خوان از خوش آوازی

2 بده آبی و از مستان بیاموز آتش انگیزی بزن دستی و از رندان تفرج کن سراندازی

3 ز پیمان بگذر ای صوفی و درکش بادهٔ صافی که آن بهتر که مستانرا کند پیمانه دمسازی

4 درین مدت که از یاران جدا گشتیم و غمخواران توئی ای غم که شب تا روز ما را محرم رازی

5 چو آن مهوش نمی‌آرم پریروئی به زیبائی چو آن لعبت نمی‌بینم گلندامی به طنازی

6 مرا تا جان بود در تن ز پایت برندارم سر گر از دستم بری بیرون و از پایم دراندازی

7 کسی کو را نظر باشد بروی چون تو منظوری خیالست این که تا باشد کند ترک نظر بازی

8 چرا از طره‌آموزی سیه‌کاری و طراری چرا از غمزه‌گیری یاد خونخواری و غمازی

9 تو خود با ما نپردازی و بی روی تو هر ساعت کند جانم ز دود دل هوای خانه پردازی

10 چو کشتی ضایعم مگذار و چون باد از سرم مگذر که نگذارد شهیدان را میان خاک و خون غازی

11 سر از خنجر مکش خواجو اگر گردنکشی خواهی که پای تیغ باید کرد مردانرا سراندازی

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر