شب تیره چون چادر از ابوالقاسم فردوسی شاهنامه 4

ابوالقاسم فردوسی

آثار ابوالقاسم فردوسی

ابوالقاسم فردوسی

شب تیره چون چادر مشک‌بوی

1 شب تیره چون چادر مشک‌بوی بیفگند وخورشید بنمود روی

2 به درگاه شد مرزبان نزد شاه گرانمایگان برگشادند راه

3 جهاندار بهرام را پیش خواند به تخت از بر نامداران نشاند

4 بپرسید زان پس که با ساوه شاه کنم آشتی گر فرستم سپاه

5 چنین داد پاسخ بدو جنگجوی که با ساوه شاه آشتی نیست روی

6 گر او جنگ را خواهد آراستن هزیمت بود آشتی خواستن

7 و دیگر که بدخواه گردد دلیر چوبیند که کام توآمد بزیر

8 گه رزم چون بزم پیش آوری به فرمانبری ماند این داوری

9 بدو گفت هرمز که پس چیست رای درنگ آورم گر بجنبم ز جای

10 چنین داد پاسخ که گر بدسگال بپیچد سر از داد بهتر به فال

11 چه گفت آن گرانمایهٔ نیک رای که بیداد را نیست با داد جای

12 تو با دشمن بدکنش رزم جوی که با آتش آب اندر آری به جوی

13 وگر خود دگرگونه باشد سخن شهی نو گزیند سپهر کهن

14 چونیرو ببازوی خویش آوریم هنر هرچ داریم پیش آوریم

15 نه از پاک یزدان نکوهش بود نه شرم از یلان چون پژوهش بود

16 چو کشته ز ایرانیان ده هزار بتابیم خیره سر از کارزار

17 چه گوید تو را دشمن عیبجوی که بی‌جنگ پیچی ز بدخواه روی

18 چو بر دشمنان تیرباران کنیم کمان را چو ابر بهاران کنیم

19 همان تیغ و گوپال چون صدهزار شکسته شود درصف کارزار

20 چون پیروزی ما نیاید پدید دل از نیک بختی نباید کشید

21 وزان پس بفرمان دشمن شویم که بیهوش و بیجان و بیتن شویم

22 بکوشیم با گردش آسمان اگر درمیانه سر آرد زمان

23 چو گفتار بهرام بشنید شاه بخندید و رخشنده شد پیشگاه

24 ز پیش جهاندار بیرون شدند جهاندیدگان دل پر از خون شدند

25 ببهرام گفتند کاندر سخن چو پرسد تو را بس دلیری مکن

26 سپاهست چندان ابا ساوه شاه که بر مور و بر پیشه بستند راه

27 چنان چون تو گویی همی پیش شاه که یارد بُدن پهلوان سپاه

28 چنین گفت بهرام با مهتران که ای نامداران و کندآوران

29 چو فرمان دهد نامبردار شاه منم ساخته پهلوان سپاه

30 برفتند بیدار کارآگهان هم آنگه بر شهریار جهان

31 سخنهای بهرام چندانک بود بهر یک سراینده ده برفزود

32 شهنشاه ایران ازان شاد شد ز تیمار آن لشکر آزاد شد

33 ورا کرد سالار بر لشکرش بابر اندر آورد جنگی سرش

34 هرآنکس که جست از یلان نام را سپهبد همی‌خواند بهرام را

35 سپهبد بیامد بر شهریار که خوانم عرض را ز بهر شمار

36 ببینم ز لشکر که جنگی که‌اند گه نام جستن درنگی که‌اند

37 بدو گفت سالار لشکر تویی بتو باز گردد بد و نیکویی

38 سپهبد بشد تا عرض گاه شاه بفرمود تا پی او شد سپاه

39 گزین کرد ز ایرانیان لشکری هرآنکس که بود از سران افسری

40 نبشتند نام ده و دو هزار زره دار وبر گستوانور سوار

41 چهل سالگان را نبشتند نام درم  برکم و بیش از این شد حرام

42 سپهبد چو بهرام بهرام بود که در جنگ جستن ورا نام بود

43 یکی را کجا نام یل سینه بود کجا سینه و دل پر از کینه بود

44 سرنامداران جنگیش کرد که پیش صف آید به روز نبرد

45 بگرداند اسب و بگوید نژاد کند بر دل جنگیان جنگ یاد

46 دگر آنک بد نام ایزدگشسب کز آتش نه برگاشتی روی اسب

47 بفرمود تا گوش دارد بنه کند میسره راست با میمنه

48 به پشت سپه بود همدان گشسب کجا دم شیران گرفتی به اسب

49 به لشکر چنین گفت پس پهلوان که ای نامداران روشن روان

50 کم آزار باشید و هم کم زیان بدی را مبندید هرگز میان

51 چوخواهید کایزد بود یارتان کند روشن این تیره بازارتان

52 شب تیره چون ناله کرنای برآمد بجنبید یکسر ز جای

53 بران گونه رانید یکسر ستور که گر خیزد اندر شب تیره هور

54 ز نیروی و آسودگی اسب و مرد نیندیشد از روزگار نبرد

55 چوآگاهی آمد بر شهریار که داننده بهرام چون ساخت کار

56 ز گفتار و کردار او گشت شاد در گنج بگشاد و روزی بداد

57 همه گنجهای سلیح نبرد به پارس و اهواز و در باز کرد

58 ز اسبان جنگ آنچ بودش یله بشهر اندر آورد چندی گله

59 بفرمود تا پهلوان سپاه بخواهد هرآنچش بباید ز شاه

60 چنین گفت بهرام را شهریار که از هر دری دیده کارزار

61 شنیدی که با نامور ساوه شاه چه مایه سلیحست و گنج و سپاه

62 هم از جنگ ترکان او روز کین به آوردگه بر بلرزد زمین

63 گزیدی ز لشکر ده و دو هزار زره دار و بر گستوانور سوار

64 بدین مایه مردم به روز نبرد ندانم که چون خیزد این کار کرد

65 به جای جوانان شمشیرزن چهل سالگان خواستی ز انجمن

66 سپهبد چنین داد پاسخ بدوی که ای شاه نیک اختر و راست گوی

67 شنیدستی آن داستان مهان که در پیش بودند شاه جهان

68 که چون بخت پیروز یاور بود روا باشد ار یار کمتر بود

69 برین داستان نیز دارم گوا اگر بشنود شاه فرمانروا

70 که کاوس کی را بهاماوران ببستند با لشکری بی‌کران

71 گزین کرد رستم ده و دو هزار ز شایسته مردان گرد وسوا ر

72 بیاورد کاوس کی را ز بند بران نامداران نیامد گزند

73 همان نیز گودرز کشوادگان سرنامداران آزادگان

74 به کین سیاوش ده و دو هزار بیاورد برگستوانور سوار

75 همان نیز پر مایه اسفندیار بیاورد جنگی ده و دو هزا ر

76 به ارجاسب بر چاره کرد آنچه کرد از آن لشکر و دژ برآورد گرد

77 از این مایه گر لشکر افزون بود ز مردی و از رای بیرون بود

78 سپهبد که لشکر فزون ازسه چار به جنگ آورد پیچد از کار زار

79 دگر آنک گفتی چهل ساله مرد ز برنا فزونتر نجوید نبرد

80 چهل ساله با آزمایش بود به مردانگی در فزایش بود

81 بیاد آیدش مهر نان و نمک برو گشته باشد فراوان فلک

82 ز گفتار بدگوی وز نام و ننگ هراسان بود سر نپیچد ز جنگ

83 زبهر زن و زاده و دوده را بپیچد روان مرد فرسوده را

84 جوان چیز بیند پذیرد فریب بگاه درنگش نباشد شکیب

85 ندارد زن و کودک و کشت و ورز بچیزی ندارد ز نا ارز ارز

86 چو بی آزمایش نیابد خرد سرمایه کارها ننگرد

87 گر ای دون که‌ پیروز گردد به جنگ شود شاد وخندان وسازد درنگ

88 وگر هیچ پیروز شد بر تنش نبیند جز از پشت او دشمنش

89 چو بشنید گفتار او شهریار چنان تازه شد چون گل اندر بهار

90 بدو گفت رو جوشن کارزار بپوش و ز ایوان به میدان گذار

91 سپهبد بیامد زنزدیک شاه کمر خواست و خفتان و درع و کلاه

92 برافگند برگستوان بر سمند بفتراک بر بست پیچان کمند

93 جهان جوی باگوی و چوگان و تیر به میدان خرامید خود با وزیر

94 سپهبد بیامد به میدان شاه بغلتید در خاک پیش سپاه

95 چو دیدش جهاندار کرد آفرین سپهبد ببوسید روی زمین

96 بیاورد پس شهریار آن درفش که بد پیکرش اژدهافش بنفش

97 که در پیش رستم بدی روز جنگ سبک شاه ایران گرفت آن به چنگ

98 چو ببسود خندان ببهرام داد فراوان برو آفرین کرد یاد

99 به بهرام گفت آنک جدان من همی‌خواندندش سر انجمن

100 کجا نام او رستم پهلوان جهانگیر و پیروز و روشن روان

101 درفش ویست این که داری بدست که پیروز بادی وخسروپرست

102 گمانم که تو رستم دیگری به مردی و گردی و فرمانبری

103 برو آفرین کرد پس پهلوان که پیروزگر باش و روشن روان

104 ز میدان بیامد بجای نشست سپهبد درفش تهمتن بدست

105 پراگنده گشتند گردان شاه همان شادمان پهلوان سپاه

106 سپیده چو برزد سر از کوه بر پدید آمد آن زرد رخشان سپر

107 سپهبد بیامد بایوان شاه بکش کرده دست اندر آن بارگاه

108 بدو گفت من بی‌بهانه شدم بفر تو تاج زمانه شدم

109 یکی آرزو خواهم از شهریار که با من فرستد یکی استوار

110 که تا هر کسی کو نبرد آورد سر دشمنی زیر گرد آورد

111 نویسد بنامه درون نام اوی رونده شود در جهان کام اوی

112 چنین گفت هرمزد که مهران دبیر جوانست و گوینده و یادگیر

113 بفرمود تا با سپهبد برفت سپهبد سوی جنگ تازید تفت

114 بشد لشکر از کشور طیسفون سپهدار بهرام پیش اندرون

115 سپاهی خردمند و گرد و دلیر سپهدار بیدار چون نره شیر

116 به موبد چنین گفت هرمز که مرد دلیرست و شادان به دشت نبرد

117 ازان پس چه گویی چه شاید بدن همه داستانها بباید زدن

118 بدو گفت موبد که جاوید زی که خود جاودان زندگی را سزی

119 بدین برز و بالای این پهلوان بدین تیزگفتار روشن روان

120 نباشد مگر شاد و پیروزگر وزو دشمن شاه زیر و زبر

121 بترسم که او هم به فرجام کار بپیچد سر از شاه پرودگار

122 همی درسخن بس دلیری نمود به گفتار با شاه شیری نمود

123 بدو گفت هرمز که در پای زهر میالای زهرای بداندیش دهر

124 چون اوگشت پیروز بر ساوه شاه سزد گر سپارم بدو تاج وگاه

125 چنین باد و هرگز مبادا جز این که او شهریاری شود بافرین

126 چوموبد ز شاه این سخنها شنید بپژمرد و لب را بدندان گزید

127 همی‌داشت اندر دل این شهریار چنین تا بر آمد برین روزگار

128 ز درگه یکی راز داری بجست که تا این سخن بازجوید درست

129 بدو گفت تیز از پس پهلوان برو تا چه بینی به من بر بخوان

130 بیامد سخنگوی پویان ز پس نبود آگه از کار او هیچکس

131 که هم راهبر بود و هم فال گوی سرانجام هر کار گفتی بدوی

132 چو بهرام بیرون شد از طیسفون همی‌راند با نیزه پیش اندرون

133 به پیش آمدش سر فروشی به راه ازو دور بد پهلوان سپاه

134 یکی خوانچه بر سر به پیوسته داشت بروبر فراوان سرشسته داشت

135 سپهبد برانگیخت اسب از شگفت بنوک سنان زان سری برگرفت

136 همی‌راند تا نیزه برداشت راست بینداخت آنرا بران سو که خواست

137 یکی اختری کرد زان سر به راه کزین سان ببرم سر ساوه شاه

138 به پیش سپاهش به راه افگنم همه لشکرش را بهم بر زنم

139 فرستادهٔ شاه چون آن بدید پی افگند فالی چنان چون سزید

140 چنین گفت کین مرد پیروزبخت بیابد به فرجام زین رنج تخت

141 ازان پس چو کام دل آرد بمشت بپیچد سر از شاه و گردد درشت

142 بیامد برشاه و این را بگفت جهاندار با درد وغم گشت جفت

143 ورا آن سخن بتر آمد ز مرگ بپژمرد و شد تیره آن سبز برگ

144 فرستاده‌ای خواست از در جوان فرستاد تازان پس پهلوان

145 بدو گفت رو با سپهبد بگوی که امشب ز جایی که هستی مپوی

146 به شبگیر برگرد و پیش من آی تهی کرد خواهم ز بیگانه جای

147 بگویم بتو هرچ آید ز پند سخن چند یاد آمدم سودمند

148 فرستاده آمد بر پهلوان بگفت آنچ بشنید مرد جوان

149 چنین داد پاسخ که لشکر ز راه نخوانند باز ای خردمند شاه

150 زره بازگشتن بد آید بفال به نیرو شود زین سخن بدسگال

151 چو پیروز گردم بیایم برت درفشان کنم لشکر و کشورت

152 فرستاده آمد به نزدیک شاه بگفت آنچه بشنید زان رزمخواه

153 ز گفتار اوشاه خشنود گشت همه رنج پوینده بی‌سودگشت

154 سپهدار شبگیر لشکر براند بر ایشان همی نام یزدان بخواند

155 همی‌رفت تا کشور خوزیان ز لشکر کسی را نیامد زیان

156 زنی با جوالی میان پر ز کاه همی‌رفت پویان میان سپاه

157 سواری بیامد خرید آن جوال ندادش بها و بپیچید یال

158 خروشان بیامد ببهرام گفت که کاهست لختی مرا در نهفت

159 بهای جوالی همی‌داشتم به پیش سپاه تو بگذاشتم

160 کنون بستد ازمن سواری به راه که دارد به سر بر ز آهن کلاه

161 بجستند آن مرد را در زمان کشیدند نزد سپهبد دمان

162 ستاننده را گفت بهرام گرد گناهی که کردی سرت را ببرد

163 دوانش به پیش سراپرده برد سرو دست و پایش شکستند خرد

164 میانش به خنجر به دو نیم کرد بدو مرد بیداد را بیم کرد

165 خروشی برآمد ز پرده سرای که‌ای نامداران پاکیزه‌رای

166 هرآنکس که او برگ کاهی ز کس ستاند نباشدش فریادرس

167 میانش به خنجر کنم به دونیم بخرید چیزی که باید بسیم

168 همی‌بود ز اندیشه هرمز به رنج ازان لشکرساوه و پیل و گنج

169 به دل بر چو اندیشه بسیارگشت ز بهرام پر درد و تیمار گشت

170 روانش پر از غم دلش به دو نیم همی‌داشتی زان به دل ترس و بیم

171 شب تیره بر زد سر از برج ماه بخراد برزین چنین گفت شاه

172 که بر ساز تا سوی دشمن شوی بکوشی و ز تاختن نغنوی

173 سپاهش نگه کن که چند و چیند سپهبد کدامند و گردان کیند

174 بفرمود تا نامهٔ پندمند نبشتند نزدیک آن پر گزند

175 یکی نامه با هدیه شاهوار که آن را نشاید گرفتن شمار

176 فرستاده را گفت سوی هری همی رو چو پیدا شود لشکری

177 چنان دان که بهرام کنداورست مپندار کان لشکری دیگرست

178 ازان راه نزدیک بهرام پوی سخن هرچ بشنیدی آن را بگوی

179 بگویش که من با نوید و خرام بگسترد خواهم یکی خوب دام

180 نباید که پیدا شود راز تو گر او بشنود نام و آواز تو

181 من او را بدامت فراز آورم سخنهای چرب و دراز آورم

182 برآراست خراد برزین به راه بیامد بران سو که فرمود شاه

183 چو بهرام را دید با او بگفت سخنها کجا داشت اندر نهفت

184 وزان جایگه شد سوی ساوه شاه بجایی که بد گنج و پیل و سپاه

185 ورا دید بستود و بردش نماز شنیده همی‌گفت با او به راز

186 بیفزود پیغامش از هر دری بدان تا شود لشکر اندر هری

187 چوآمد به دشت هری نامدار سراپرده زد بر لب جویبار

188 طلایه بیامد ز لشکر به راه بدیدند بهرام را با سپاه

189 طلایه بدید آن دلاور سپاه بیامد دوان تا بر ساوه شاه

190 بگفت آنک با نامور مهتری یکی لشکر آمد به دشت هری

191 سخنها چو بشنید زو ساوه شاه پر اندیشه شد مرد جوینده راه

192 ز خیمه فرستاده را باز خواند به تندی فراوان سخنها براند

193 بدو گفت کای ریمن پر فریب مگر کز فرازی ندیدی نشیب

194 برفتی ز درگاه آن خوارشاه بدان تا مرا دام سازی به راه

195 به جنگ آوری پارسی لشکری زنی خیمه در مرغزار هری

196 چنین گفت خراد برزین به شاه که پیش سپاه تو اندک سپاه

197 گر آید بزشتی گمانی مبر که این مرزبانی بود بر گذر

198 وگر زینهاری یکی نامجوی ز کشور سوی شاه بنهاد روی

199 ور ای دون که‌ه بازارگانی سپاه بیاورد تا باشد ایمن به راه

200 که باشد که آرد بروی تو روی وگر کوه و دریا شود کینه جوی

عکس نوشته
کامنت
comment