1 رقصان شو ای قراضه کز اصل اصل کانی جویای هر چه هستی میدانک عین آنی
2 خورشید رو نماید وز ذره رقص خواهد آن به که رقص آری دامن همیکشانی
3 روزی کنار گیری ای ذره آفتابی سر بر برش نهاده این نکته را بدانی
4 پیش آردت شرابی کای ذره درکش این را خوردی و محو گشتی در آفتاب جانی
5 شد ذره آفتابی از خوردن شرابی در دولت تجلی از طعن لن ترانی
6 ما میوههای خامیم در تاب آفتابت رقصی کنیم رقصی زیرا تو میپزانی
7 احسنت ای پزیدن شاباش ای مزیدن از آفتاب جانی کو را نبود ثانی
8 مخدوم شمس دینم شاهنشهی ز تبریز تسلیم توست جانها ای جان و دل تو دانی
دیدگاهها **