-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ز بس کز گریه چشم من به خونِ ناب میسازد مرا در پیش مردم دم به دم بیآب میسازد
2 مگر دارد کمینی بر دل بیدار من چشمت که هر ساعت به نازی خویش را در خواب میسازد
3 سبب رنج و غمت شد راحت و عیش مرا، بنگر که چون بیخانمانی را خدا اسباب میسازد
4 صبا چون با سر زلف تو دستآویز میگردد ز غم جمعی پریشانحال را در تاب میسازد
5 خیالی را که میسوزد از آن لب وعدهٔ بوسی که بیمار تب هجر تو را عنّاب میسازد