1 با گدا خلق کن، دست سخایی درم است خنده در رو، بدل گریه ابر کرم است
2 نشود صاحب خود را نرساند به جزا ظلم را عادل اگر کس نشمارد ستم است
3 محو از صفحه گیتی شده امروز سخن آنکه گه حرف سخن میزند اکنون قلم است
1 پاسبان گنج ایمانی، مرو ای دل به خواب مصحف یاد حقی، خود را مکن باطل به خواب
2 با گرانباری درین تن پای تا سر غفلتی رفته یی ای لاشه جان، در میان گل به خواب
1 قرب حق جویی؟ رضا جو باش خلق الله را نیست غیر از طاق دلها راه، آن درگاه را
2 تا شود آگاه از احوال هر نزدیک و دور برفراز تخت از آن جا داده ایزد شاه را
1 ره عشق است،کام از ترک می گردد رو اینجا گدایان را کف دریوزه باشد پشت پا اینجا
2 ندارد حب جاه و دولت از اهل فنا رنگی بجای سایه پر می افکند بال هما اینجا