-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 قاصد نیامد کآورد زان نامسلمان نامه ای جان خاک راه قاصدی کآرد ز جانان نامه ای
2 چون کافرانم کشت غم، چون هندوانم سوخت هجر یارب، چه بودی کامدی زان نامسلمان نامه ای
3 بیم است، جانان، کز غمت از پرده بیرون اوفتم تا راز من پنهان بود، بفرست پنهان نامه ای
4 بر دل نهم آن نامه را چون کاغذی بر ریش تو بر ریش دل مرهم کنم ناچار زینسان نامه ای
5 خودگیر کآید نامه ای زو بر من شوریده سر خواندن نیارم، چون کنم زین چشم گریان نامه ای
6 تیر آورد نامه بسی، بفرست بر جانم ز تن تا مونس گورم شود بفرست یاران نامه ای
7 دارم به دل سودا بسی پیچیده بر هم تو به تو بهر دل از تیغ مژه بشکاف و بر خوان نامه ای
8 ای دیده، خوناب جگر بر نوک مژگان بر همه پس از زبان کالبد بنویس بر جان نامه ای
9 خسرو، در این سوز نهان بیهوده سودا می پزی درویش را آن بخت کوکآید ز سلطان نامه ای