- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بیا ساقی آن آب جوی بهشت درافکن بدان جام آتش سرشت
2 از آن آب و آتش مپیچان سرم به من ده کز آن آب و آتش ترم
3 چه فرخ کسی کو بهنگام دی نهد پیش خود آتش و مرغ ومی
4 بتی نار پستان بدست آورد که در نار بستان شکست آورد
5 از آن نار بن تا به وقت بهار گهی نار جوید گهی آب نار
6 برون آرد آنگه سر از کنج کاخ که آرد برون سر شکوفه ز شاخ
7 جهان تازه گردد چو خرم بهشت شود خوب صحرا و بیغوله زشت
8 بگیرد سرزلف آن دلستان ز خانه خرامد سوی گلستان
9 گل آگین کند چشمه قند را به شادی گزارد دمی چند را
10 گزارشگر دفتر خسروان چنین کرد مهد گزارش روان
11 که چون در سپاهان کمر بست شاه رسانید بر چرخ گردان کلاه
12 برآسود روزی دو در لهو و ناز ز مشکوی دارا خبر جست باز
13 در هفت گنجینه را باز کرد برسم کیان خلعتی ساز کرد
14 ز مصری و رومی و چینی پرند برآراست پیرایهٔ ارجمند
15 لباس گرانمایهٔ خسروی که دل را نوا داد و تن را نوی
16 قصبهای زربفت و خزهای نرم که پوشندگان را کند مهد گرم
17 ز گوهر بسی عقد آراسته برآموده با آن بسی خواسته
18 بسی نامه مهر ناکرده باز ز نیفه بسی جامهٔ دلنواز
19 فرستاد یکسر به مشکوی شاه به سرخی بدل کرد رنگ سیاه
20 به مرجان ز پیروزه بنشاند گرد طلای زر افکند بر لاجورد
21 به سنگ سیه بر زر سرخ سود مگر بر محک زر همی آزمود
22 شبستان دارا ز ماتم بشست بجای بنفشه گل سرخ رست
23 چو آراست آن باغ بدرام را برافروخت روی دلارام را
24 شکیبائی آورد روزی سه چار که تا بشکفد غنچهٔ نوبهار
25 عروسان به زیور کشی خو کنند سر و فرق را نغز و نیکو کنند
26 تمنای دل در دماغ آورند نظر سوی روشن چراغ آورند
27 چو دانست کز سوک چیزی نماند رعونت به عذر آستین برفشاند
28 به دستور شیرین زبان گفت خیز زبان و قدم هر دو بگشای تیز
29 به مشکوی دارا شو از ما بگوی که اینجا بدان گشتم آرام جوی
30 که تا روی مهروی دارا نزاد ببینم که دیدنش فرخنده باد
31 حصاری کشم در شبستان او برآرم سر زیر دستان او
32 یکی مهد زرین برآموده در همه پیکر از لعل و پیروزه پر
33 ببر تا نشیند در او نازنین خرامان شود آسمان بر زمین
34 دگر باد پایان با زین زر ز بهر پرستندگانش ببر
35 چو دستور دانا چنین دید رای کمر بست و آورد فرمان بجای
36 ره خانه خاص دارا گرفت همه خانه را در مدارا گرفت
37 در آمد به مشگوی مشگین سرشت چو آب روان کاید اندر بهشت
38 بهشتی پر از حور زیبنده دید فریبنده شد چون فریبنده دید
39 بدان سیب چهران مردم فریب همی کرد بازی چو مردم به سیب
40 نخستین حدیثی که آمد فرود ز شه داد پوشیدگان را درود
41 که مشگوی شه را ز شه نور باد دوئی از میان شما دور باد
42 اگر چرخ گردان خطائی نمود بدین خانه دست آزمائی نمود
43 شه از جمله آن زیانها که رفت گناهی ندارد در آنها که رفت
44 امیدم چنان شد سرانجام کار که نومید از او گردد امیدوار
45 به اقبال این خانه رای آورد خداوندی خود بجای آورد
46 به فرمان دارا و فرهنگ خویش نهد شغل پیوند را پای پیش
47 جهان پادشا را چنین است کام به عصمت سرائی چنین نیکنام
48 که روشن شود روی چون عاج او شود روشنک درة التاج او
49 به روشن رخش چشم روشن کند بدان سرخ گل خانه گلشن کند
50 ز دارا چنین در پذیرفت عهد به مه بردن اینک فرستاد مهد
51 جهاندار کاینجا عنان باز کرد تمنای این شغل را ساز کرد
52 زبان کسان بست ازین گفتگوی به پای خود آمد بدین جستجوی
53 پریروی را سوی مهد آورید به ترتیب این کار جهد آورید
54 چنین گفت با رای زن ترجمان که در سایه شاه دایم بمان
55 کس خانه هم خانه زادی شود به یاد آمده هم به یادی شود
56 به آب زر این نکته باید نوشت شتربان درود آنچه خر بنده کشت
57 کمر گوشه مهد او تاج ماست زمین بوس آن مهد معراج ماست
58 اگر برده گیرد سرافکندهایم وگر جفت سازد همان بندهایم
59 ز فرمان او سر نباید کشید کجا رای او هست زرین کلید
60 اگر سر درآرد بدین شغل شاه سر روشنک را رساند به ماه
61 به کابین خسرو رضا دادهایم که از تخمه خسروان زادهایم
62 به روزی که فرمان دهد شهریار که پیوند را باشد آن اختیار
63 به درگاه خسرو خرامش کنیم به آئین پرستیش رامش کنیم
64 چو دستور فرزانه پاسخ شنید سوی شاه شد باز گفت آنچه دید
65 رخ شه برافروخت از خرمی که صید جواب خوشست آدمی
66 جوابی که در گوش گرد آورد نیوشنده را دل به درد آورد
67 به روزی که طالع برومند بود نظرها سزاوار پیوند بود
68 جهانجوی بر رسم آبای خویش پریزاده را کرد همتای خویش
69 به رسم کیان نیز پیمان گرفت وفا در دل و مهر در جان گرفت
70 در آن بیعت از بهر تمکین او به ملک عجم بست کابین او
71 بفرمود تا کاردانان دهر در آرایش آرند بازار و شهر
72 به منسوج خوارزم و دیبای روم مطرز کنند آن همه مرز وبوم
73 سپاهان بدانسان که میخواستند به دیبا و گوهر بیاراستند
74 کشیدند بر طرهٔ کوی و بام شقایق نمطهای بیجاده فام
75 علمها به گردون برافراختند جهان را نوآرایشی ساختند
76 پر از کله شد کوی و بازارها دگرگونه شد سکهٔ کارها
77 نشاندند مطرب بهر برزنی اغانی سرائی و بربط زنی
78 شکر ریز آن عود افروخته عدو را چو عود و شکر سوخته
79 ز خیزان طرف تا لب زنده رود زمین زنده گشت از نوای سرود
80 ز بس رود خیزان که از می رسید لب رامشان رود را میگزید
81 گلاب سپاهان و مشک طراز سر شیشه و نافه کردند باز
82 شفق سرخ گل بسته بر سور شاه طبق پر شکر کرده خورشید و ماه
83 سپهر از شکر کوشکی ساخته ز گل گنبدی دیگر افراخته
84 همه بوم و کشور ز شادی بجوش مغنی برآورده هر سو خروش
85 چو شب جلوه کرد از پرند سیاه رخ و زلف آراست از مشک و ماه
86 صدف بود گفتی مگر ماه چرخ درو غالیه سوده عطار کرخ
87 ز بهر شه آن ماه مشگین کمند ز چشم و دهان ساخت بادام و قند
88 فرستاد هر دو به مشکوی شاه که در خورد مشکو بود مشک و ماه
89 دگر روز چون آفتاب بلند عروسانه سر برکشید از پرند
90 دل شاه روم از پی آن عروس به شورش در افتاد چون زنگ روس
91 یکی مجلس آراست از رود و می که مینو ز شرمش برآورد خوی
92 به می لهو میکرد با مهتران سر و ساغرش هر دو از می گران
93 ببخشید چندان در آن روز گنج که آمد زمین از کشیدن به رنج
94 چو شب عقد خورشید درهم شکست عقیقی در آمد شفق را به دست
95 به پیروزهٔ بوسحاقیش داد سخن بین که با بوسحاقان فتاد
96 ملک یافت بر کام دل دسترس به مشکوی مشگین فرستاد کس
97 که تا روشنک را چو روشن چراغ بیارند با باغ پیرای باغ
98 چنین گفت با روشنک مادرش ز روشن روان شاه اسکندرش
99 که یاقوت یکتای اسکندری چو همتای در شد به هم گوهری
100 بدین عقد دولت پناهی کنیم همان میری و پادشاهی کنیم
101 نباید سر از حکم او تافتن که نتوان ازو بهتری یافتن
102 کمر کن سر زلف بر بند کیش که فرخ بود بر تو فرخندگیش
103 جز او هر که او با تو سر میزند چو زلف تو سر بر کمر میزند
104 به گوش تو گر حلقهٔ زر بود چو بی او بود حلقهٔ دربود
105 مدارای او کن که دارای ماست چو دارا دلش بر مدارای ماست
106 پذیرفت ازو دختر دلنواز پذیرفتی سخت با شرم و ناز
107 پریزاده را از پی بزم شاه نشاندند در مهد زرین چو ماه
108 به خلوتگه خسروش تاختند ز نظارگان پرده پرداختند
109 پس آن که شد پیشکشهای نغز که بینندگان را برافروخت مغز
110 سبک مادر مهربان دستبرد گرامی صدف را به دریا سپرد
111 که از تخم شاهان و گردنکشان همین یک سهی سرو مانده نشان
112 نگویم گرامیترین گوهری سپردم به نامیترین شوهری
113 پدر کشتهای بی پدر ماندهای یتیمی ولایت برافشاندهای
114 سپردم به زنهار اسکندری تو دانی و فردا و آن داوری
115 پذیرفت شاهنشه از مادرش نهاد افسر همسری بر سرش
116 به سوسن سپردند شمشاد را چمن جای شد سرو آزاد را
117 شه از لعل آن گوهر شاهوار به گوهر خریدن درآمد به کار
118 پریچهرهای دید کز دلبری پرستنده شد پیکرش را پری
119 خرامنده سروی رطب بار او شکر چاشنی گیر گفتار او
120 فریبنده چشمی جفاجوی و تیز دوا بخش بیمار و بیمار خیز
121 ارش کوته و زلف وگردن دراز لبی چون شکر خال با او به راز
122 زنخ ساده و غبغب آویخته گلابی ز هر چشمی انگیخته
123 به خوناب پروردهای چون جگر سر از دیده بر کردهای چون بصر
124 بهر شور کز لب برانگیختی نمک بر دل خستهای ریختی
125 به هر خنده کز لب شکر ریز کرد شکر خندهای را منش تیز کرد
126 رخی چون گل و آب گل ریخته میان لاغر و سینه انگیخته
127 شکن گیر گیسویش از مشگ ناب زده سایه بر چشمهٔ آفتاب
128 سکندر که آن چشمه و سایه دید برآسوده شد چون به منزل رسید
129 به چشم وفا سازگار آمدش دلش برد چون در کنار آمدش
130 به کام دلش تنگ در بر گرفت وز آن کام دل کام دل برگرفت
131 شده روشن از روشنک جان او ز فردوس روشنتر ایوان او
132 جهان بانوش خواند پیوسته شاه بر او داشت آیین حشمت نگاه
133 که بیدار و با شرم و آهسته بود ز ناگفتنیها زبان بسته بود
134 کلید همه پادشاهی که داشت بدو داد و تاجش ز گردون گذاشت
135 یکی ساعت از دیدن روی او شکیبا نشد تا نشد سوی او
136 به شادی در آن کشور چون بهشت برآسود با آن بهشتی سرشت
137 چو صبح از رخ روز برقع گشاد ختن بر حبش داغ جزیت نهاد
138 خروس صراحی درآمد به جوش خروش از سر خم همی گفت نوش
139 ز حلق خروسان طاوس دم فرو ریخت در طاسها خون خم
140 میو مجلس شه بر آواز چنگ به رخسار گیتی در آورد رنگ
141 شه هفت کشور به رسم کیان یکی هفت چشمه کمر بر میان
142 برآمد چو خورشید بالای تخت فلک در غلامی کمر کرده سخت
143 بر آراسته بزمی از نای و نوش به لطفی که بیننده را برد هوش
144 نشاندند شایستگان را ز پای بقدر هنر هر یکی جست جای
145 شکر ریخت مطرب به رامشگری کمر بست ساقی به جان پروری
146 ز تری که میرفت رود و رباب هوس را همی برد چون رود آب
147 سکندر سخا را سرآغاز کرد در گنج اسکندری باز کرد
148 ز بس گنج دادن به ایران سپاه ز دامن گهر موج زد بر کلاه
149 جهان را به پیرایههای نوی برآراست از خلعت خسروی
150 همانا که بود آفتاب بلند همه عالم از نور او بهرهمند
151 بلند آفتابی که شد گنج بخش بدادن نگردد تهی چون درخش
152 جهاندار بخشنده باید نه خس خصال جهانداری اینست و بس