بیا ساقی آن می‌که رومی از نظامی گنجوی خمسه 16

نظامی گنجوی

آثار نظامی گنجوی

نظامی گنجوی

بیا ساقی آن می‌که رومی وشست

1 بیا ساقی آن می‌که رومی وشست به من ده که طبعم چو زنگی خوشست

2 مگر با من این بی محابا پلنگ چو رومی و زنگی نباشد دو رنگ

3 فریبنده راهی شد این راه دور که بر چرخ هفتم توان دید نور

4 درین ره فرشته زره می‌رود که آید یکی دیو و ده می‌رود

5 به معیار این چارسو رهروی نسنجد دو جو تا ندزدد جوی

6 قراضه قراضه رباید نخست ربایند ازو چون که گردد درست

7 بجو می‌ستاند ز دهقان پیر به من می‌فرستند به دیوان میر

8 ز من رخت این همرهان دور باد زبانم بر این نکته معذور باد

9 از این آشنایان بیگانه خوی دوروئی نگر یک زبانی مجوی

10 دو سوراخ چون رو به حیله ساز یکی سوی شهوت یکی سوی آز

11 ولیکن چو کژدم به هنگام هوش نه سوراخ دیده نه سوراخ گوش

12 گزارش گر رازهای نهفت ز تاریخ دهقان چنین باز گفت

13 که چون شاه چین زین برابرش نهاد فلک نعل زنگی بر آتش نهاد

14 سپهر از کمین مهر بیرون جهاند ستاره ز کف مهره بیرون فشاند

15 جهان از دلیران لشکر شکن کشیده چو انجم بسی انجمن

16 از آیینه پیل و زنگ شتر صدف را شبه رست بر جای در

17 ز پویه که پی بر زمین می‌فشرد در اندام گاو استخوان گشت خرد

18 شه روم رسم کیان تازه کرد ز نوبت جهان را پرآوازه کرد

19 بر آراست لشگر به آیین روم چو آرایش نقش بر مهر موم

20 ز رومی تنی بود بس مهربان زبان آوری آگه از هر زبان

21 دلیر و سخنگوی و دانش پرست به تیر و به شمشیر گستاخ دست

22 کشیده دمش طوطیان را به دام سخن پروری طوطیا نوش نام

23 به شیرین سخن‌های مردم فریب ربوده نیوشندگان را شکیب

24 ندیم سکندر به بی گاه و گاه محاسب در احکام خورشید و ماه

25 سکندر به حکم پیام آوری بر خویش خواندش به نام آوری

26 بفرمود تا هیچ نارد درنگ شتابان شود سوی سالار زنگ

27 رساند بدو بیم شمشیر شاه مگر بشنود باز گردد ز راه

28 به زنگی زبان رهنمونی کند که آهن در آتش زبونی کند

29 جوانمرد گل‌چهره چون سرو بن ز رومی به زنگی رساند این سخن

30 که دارنده تاج و شمشیر و تخت روان کرد رایت به نیروی بخت

31 جوان دولت و تیز و گردنکشست گه خشم سوزنده چون آتشست

32 چو بر شاه آهو کشد چرم گور بدوزد سر مور بر پای مور

33 چنان به که با او مدارا کنی بنالی و عذر آشکارا کنی

34 نباید که آن آتش آید به تاب که ننشیند آنگه به دریای آب

35 به مهرش روان باید آراستن مبارک نشد کین ازو خواستن

36 جهانش گه صلح و جنگ آزمود ز جنگش زیان دید و از صلح سود

37 شه زنگ چون گوش کرد آن سخن بپیچید بر خود چو مار کهن

38 دماغش ز گرمی برآمد به جوش برآورد چون رعد غران خروش

39 بفرمود تا طوطیا نوش را کشند و برنداز تنش هوش را

40 ربودنش آن دیوساران ز جای چو که برگ را مهرهٔ کهربای

41 بریدند در طشت زرین سرش به خون غرقه شد نازنین پیکرش

42 چو پرخون شد آن طشت زرین چه کرد بخوردش چو آبی و آبی نخورد

43 کسانی که بودند با او به راه شدند آب در دیده نزدیک شاه

44 نمودند کان رومی خوب چهر چه بد دید از آن زنگی سرد مهر

45 شه از بهر آن سرو شمشاد رنگ چنان سوخت کز تاب آتش خدنگ

46 به خون ریختن شد دل انگیخته ز خون چنان بی گنه ریخته

47 شد از رومیان رنگ یکبارگی که دیدند از آنگونه خونخوارگی

48 سیاهان ازان کار دندان سفید ز خنده لب رومیان ناامید

49 شب آن به که پوشیده دندان بود که آن لحظه میرد که خندان بود

50 سکندر به آهستگی یک دو روز گذشت از سر خشم اندیشه سوز

51 شباهنگ چون برزد از کوه دود برآهنگ شب مرغ دستان نمود

52 برآویخت هندوی چرخ از کمر به هارونی شب حرسهای زر

53 جلاجل زنان گفت هارون شاه که شه تاجور باد و دشمن تباه

54 طلایه برون شد بره داشتن یتاقی به نوبت نگه داشتن

55 دگر روز کاورد گردون شتاب برون زد سر از کنج کوه آفتاب

56 بغرید کوس از در شهریار جهان شد ز بانگ جرس بی‌قرار

57 تبیره زن از خارش چرم خام لبیشه درافکند شب را به کام

58 در آمد به شورش دم گاو دم به خمبک زدن خام روئینه خم

59 ترازوی پولاد سنجان به میل ز کفه به کفه همی راند سیل

60 سنان سرخشت خفتان شکاف برون رفت از فلکه پشت و ناف

61 ز قاروره و یاسج و بید برگ قواره قواره شده درع و ترک

62 زهرین حمله زهرای تیغ شده آب خون در دل تند میغ

63 چو لشگر به لشگر درآورد روی مبارز برون آمد از هر دو سوی

64 بسی یک به دیگر درآویختند بسی خون بناورد گه ریختند

65 سبق برد بر لشگر روم زنگ چو بر گور پی بر کشیده پلنگ

66 خرابی درآورد زنگی به روم ز هر بوم افغان برآورد بوم

67 که رومی بترسید از آن پیش خورد که با طوطیا نوش زنگی چه کرد

68 درافکند خون دلاور به جام بخورد از سر خامی آن خون خام

69 چو زنگی نمود آنچنان بازیی ز رومی نیامد عنان تازیی

70 بدانست سالار لشگر شناس که در رومی از زنگی آمد هراس

71 چو لشگر هراسان شود در ستیز سگالش نسازد مگر بر گریز

72 وزیر خردمند را خواند پیش خبر دادش از راز پنهان خویش

73 که بددل شدند این سپاه دلیر ز شمشیر ناخورده گشتند سیر

74 به لشگر توان کردن این کارزار به تنها چه برخیزد از یک سوار

75 ز خون خوردن طوطیا نوش گرد همه لشگر از بیم خواهند مرد

76 کند هر یک آیین ترس آشکار نیابد ز ترسندگان هیچ کار

77 چو بد دل شد این لشگر جنگجوی بیار آب و دست از دلیری بشوی

78 همان زنگیان چیره دستی کنند چو پیلان آشفته مستی کنند

79 چه دستان توان آوریدن به دست کزان زنگیان را درآید شکست

80 برانداز رایی که یاری دهد ازین وحشتم رستگاری دهد

81 جهاندیده دستور فریاد رس گشاد از سر کاردانی نفس

82 که شاها خرد رهنمون تو باد ظفر یار و دشمن زبون تو باد

83 جهان داور آفرینش پناه پناه تو باد ای جهانگیر شاه

84 به هر جا که روی آری از کوه و دشت بهی بادت از چرخ پیروز گشت

85 سیاهان که ماران مردم زنند نه مردم همانا که اهریمنند

86 اگر رومی اندیشد از جنگ زنگ عجب نیست کاین ماهیست آن نهنگ

87 ز مردم کشی ترس باشد بسی ز مردم خوری چون نترسد کسی

88 گر آزرم خواهیم از این سگدلان نخوانندمان عاقلان عاقلان

89 وگر جای خالی کنیم از نبرد ز گیتی برآرند یکباره گرد

90 بلی گر زما داشتندی هراس میانجی برایشان نهادی سپاس

91 میانجی که باشد که بس بیهشند وگر راست خواهی میانجی کشند

92 یکی چاره باید برانداختن به تزویر مردم خوری ساختن

93 گرفتن تنی چند زنگی ز راه گرفتار کردن در این بارگاه

94 نشستن تو را خامش و خشمناک درانداختن زنگیان را به خاک

95 یکی را سر از تن بریدن به درد به مطبخ فرستادن از بهر خورد

96 به زنگی زبان گفتن این را بشوی بپز تا خورد خسرو نامجوی

97 بفرمای تا مطبخی در نهفت نهد جفته و آن را کند خاک جفت

98 بجوشد سر گوسپندی سیاه تهی ز استخوان آورد نزد شاه

99 شه آن چرم ناپختهٔ نیم خام بدرد بخاید به حرصی تمام

100 بگوید که مغزش بیارید نیز کزین نغزتر کس نخوردست چیز

101 اگر هیچ دانستمی در نخست که زنگی خوری داردم تندرست

102 اسیران رومی نپروردمی همه زنگی خوش نمک خوردمی

103 چو آن آدمی خواره یابد خبر که هست آدمی‌خواره‌ای زو بتر

104 بدین ترس بگذارد آن کین گرم که آهن به آهن توان کرد نرم

105 گر این چاره سازی به دست آوریم بر آن چیره دستان شکست آوریم

106 به گرگی ز گرگان توانیم رست که بر جهل جز جهل نارد شکست

107 بفرمود شه تا دلیران روم نمایند چالش در آن مرز و بوم

108 کمین بر گذرگاه زنگ آورند تنی چند زنگی به چنگ آورند

109 شدند آن دلیران فرمان پذیر گرفتند از آن زنگیی چند اسیر

110 به نوبتگه شاه بردند شان به سرهنگ نوبت سپردند شان

111 درآوردشان نوبتی دار شاه قفائی ز خون سرخ و روئی سیاه

112 شه از خشمناکی چو غرنده شیر که آرد گوزن گران را به زیر

113 یکی را بفرمود تا زان گروه ببرند سر چون یکی پاره کوه

114 به مطبخ سپردند کین را بگیر بساز آنچه شه را بود ناگزیر

115 دگرگونه با مطبخی رفته راز که چون ساز می‌باید آن ترکتاز

116 دگر زنگیان پیش خسرو به پای فرومانده عاجز در آن رسم و رای

117 چو فرمود خسرو که خوان آورند بساط خورش در میان آورند

118 بیاورد خوان زیرک هوشمند بر او لفچهای سر گوسپند

119 شه از هم درید آنخورش را به زور چو شیری که او بردرد چرم گور

120 بیایستگی خورد و جنباند سر که خوردی ندیدم بدین سان دگر

121 چو زنگی بخوردن چنین دلکشست کبابی دگر خوردنم ناخوشست

122 همه ساق زنگی خورم در شراب کزان خوش نمک‌تر نیابم کباب

123 به رغم سیاهان شه پیل بند مزور همی خورد از آن گوسفند

124 چو ترسنده اژدها کردشان چو ماران به صحرا رها کردشان

125 شدند آن سیاهان بر شاه زنگ خبر باز دادند از آن روز تنگ

126 که این اژدها خوی مردم خیال نهنگی است کاورده بر ما زوال

127 چنان می‌خورد زنگی خام را که زنگی خورد مغز بادام را

128 سر لفجنان را که آرد ببند خورد چون سرو لفجه گوسفند

129 دل زنگیان را درآمد هراس که از پرنیان سر برون زد پلاس

130 فرو پژمرید آتش انگیزشان ز گرمی نشست آتش تیزشان

131 چو روز دگر مرغ بگشود بال تهی شد دماغ سپهر از خیال

132 به غول سیه بانگ برزد خروس در آمد به غریدن آواز کوس

133 شغبهای شیپور از آهنگ تیز چو صور اسرافیل در رستخیز

134 ز نعره برآوردن گاو دم شده ز آسمان زهرهٔ گاو گم

135 دهلهای گرگینه چرم از خروش درآورده مغز جهان را به جوش

136 ز شوریدگی تنبک زخم ریز دماغ فلک سفته از زخم تیز

137 دل ترکتازان در آن داروگیر برآورده از نای ترکی نفیر

138 زمین لرزه مقرعه در دماغ زده آتشین مقرعه چون چراغ

139 روارو زنان تیر پولاد سای در اندام شیران پولاد خای

140 پلارک چنان تاف از روی تیغ که در شب ستاره ز تاریک میغ

141 دو لشگر دگر باره برخاستند دگرگونه صفها برآراستند

142 دو ابر از دو سو در خروش آمدند دو دریای آتش به جوش آمدند

143 برآمیخته لشگر روم و زنگ سپید و سیه چون گراز دو رنگ

144 سم باد پایان پولاد نعل به خون دلیران زمین کرده لعل

145 ترنگ کمانهای بازو شکن بسی خلق را برده از خویشتن

146 درفشیدن تیغ آیینه تاب درفشان‌تر از چشمهٔ آفتاب

147 زده لشگر روم رایت بلند زمین در کمان آسمان در کمند

148 به قلب اندر اسکندر فیلقوس جناحی بر آراسته چون عروس

149 ز پیش سپه زنگی قیرگون جناحی برآورده چون بیستون

150 صف زنده پیلان به یک‌جا گروه چو گرد گریوه کمرهای کوه

151 مژه چون سنان چشمها چون عقیق ز خرطوم تا دم در آهن غریق

152 دگرگونه بر هر یکی تخت عاج برو زنگیی بر سر از مشک تاج

153 چو آواز بر پیل سرکش زدی زدی آتش ارخود بر آتش زدی

154 ز پس پیل کامد به چالش برون شد از پای پیلان زمین نیلگون

155 پیاده روان گرد پیل بلند به هر گوشه‌ای کرده صد پیل بند

156 چو آیین پیکار شد ساخته منش‌ها شد از مهر پرداخته

157 ستمگر سیاهی زراجه بنام ز لشگر گه زنگ بگشاد گام

158 در آمد چو پیل استخوانی به دست کزو پیل را استخوان می‌شکست

159 سیه ماری افسون گرگی در او سرآماسی از سر بزرگی در او

160 دهانش فراخ و سیه چون لوید کزو چشم بیننده گشتی سپید

161 خمی از خماهن برانگیخته به خمها سکاهن برو ریخته

162 برو سینه‌ای همچو پولاد ترس حدیث تنومندی آن خود مپرس

163 علم دیده‌ای پرچمی بر سرش؟ نمی‌گشت یک موی از آن پیکرش

164 گر آنجا بود طاسکی سرنگون دو دیده برو همچو دو طاس خون

165 بسی خویشتن را به زنگی ستود که سوزان‌تر از آتشم زیر دود

166 زراجه منم پیل پولاد خای که بر پشت پیلان کشم پیل پای

167 چو در پیل پای قدح می‌کنم به یک پیل پا پیل را پی کنم

168 چو در معرکه برکشم تیغ تیز به کوهه کنم کوه را ریزریز

169 گرم شیر پیش آیدو گر هزبر براو سیل بارم چو غرنده ابر

170 فرس بفکند جوش من نیل را رخ من پیاده نهد پیل را

171 سلاح از تنم رسته چو شیر نر ز پولاد دارم سلاحی دگر

172 چو الماس و آهن رگ تن مرا چه حاجت به الماس و آهن مرا

173 چو گردن برآرم به گردن کشی نه زابی هراسم نه از آتشی

174 درم پهلوی پهلوانان به تیغ خورم گرده گردنان بی دریغ

175 به مردم کشی اژدها پیکرم نه مردم کشم بلکه مردم خورم

176 مرا در جهان از کسی شرم نیست ستیزه بسی هست و آزرم نیست

177 ستیزنده را دارد آزرم سست خر از زیر پالان برآید درست

178 چو من زنگی آنگه که خندان بود سیه شیری الماس دندان بود

179 بگفت این و برزد به ابرو شکنج چو ماری که پیچد ز سودای گنج

180 ز رومی سواری توانا و چست بر آن آتش افکند خود را نخست

181 به آتش کشی باز مالید گوش چو پروانه‌ای کایدش خون بجوش

182 درآمد برو زنگی جنگ سود به یک ضربت از تن سرش را ربود

183 دگر کینه خواهی درآمد به جنگ فلک هم درآورد پایش به سنگ

184 چنین تا به مقدار هفتاد مرد به تیغ آمد از رومیان در نبرد

185 دگر هیچکس را نیامد نیاز که با آن زبانی شود رزم ساز

186 دل از جای شد لشگر روم را چو از کورهٔ آتشین موم را

187 چو کرد آن زبانی سپه را زبون نیامد بناورد او کس برون

188 سر گردنان شاه گردون گرای ز پرگار موکب تهی کرد جای

189 بر آراست بر جنگ زنگی بسیچ به زنگی کشی نیزه را داد پیچ

190 زده بر میان گوهر آگین کمر در آورده پولاد هندی به سر

191 به تن بر یکی آسمان گون زره چو مرغول زنگی گره به گره

192 یمانی یکی تیغ زهر آبجوش حمایل فروهشته از طرف دوش

193 کمندی چو ابروی طمغاچیان به خم چون کمان گوشه چاچیان

194 لحیفی برافکنده بر پشت بور درآمد بزین آن تن پیل زور

195 عنان تکاور به دولت سپرد نمود آن قوی دست را دستبرد

196 به کبک دری چون درآید عقاب چگونه جهد بر زمین آفتاب؟

197 از آن تیزتر خسرو پیلتن به تندی درآمد به آن اهرمن

198 بزد بانگ بر وی که‌ای زاغ پیر عقاب جوان آمد آرام گیر

199 اگر بر نتابی عنان را ز راه کنم بر تو عالم چو رویت سیاه

200 سیه روی ازانی که از تیغ تیز درین حربگه کرد خواهی گریز

201 مرو تا به خون سرخ رویت کنم مسلسل‌تر از جعد مویت کنم

202 فتد زنگ بر تیغ آیینه رنگ من آئینه‌ام کز من افتاد زنگ

203 سپیده برد روی از چشم درد برد تیغ من سرخی از روی زرد

204 چه لافی که من دیو مردم خورم مرا خور که از دیو مردم برم

205 ندانی تو پیگار شمشیر سخت بیاموزمت من به بازوی بخت

206 گر آیی ز جایی نگهدار جای و گرنه سرت بسپرم زیر پای

207 من آن روم سالار تازی هشم که چون دشنه صبح زنگی کشم

208 چو هندی زنم بر سر زنده پیل زند پیلیان جامه در خم نیل

209 چو ز آهن کنم حلقه در گوش سنگ به زنگه رود گوش سالار زنگ

210 چو گفت این سخن در رکاب ایستاد برآورد باز و عنان برگشاد

211 برو حمله‌ای برد چون شیر مست یکی گرزهٔ شیر پیکر به دست

212 ز سختی که زد بر سرش گرز را برافتاد تب لرزه البرز را

213 به یک زخم آن گرز پولاد لخت ستد جان از آن آبنوسی درخت

214 سرو گردن و سینه و پای و دست ز پا تا به خرد درهم شکست

215 چو کار زراجه ز راحت برید یکی محنت دیگر آمد پدید

216 سیاهی به کردار نخل بلند هراسان ازو دیدهٔ نخل بند

217 به خسرو درآمد چو تند اژدها بر او کرد زخمی چو آتش رها

218 نشد کارگر تیغ بر درع شاه بغرید زنگی چو ابر سیاه

219 چو دارای روم آن سیه را بدید نهنگ سیاه از میان برکشید

220 چنان ضربتی زد بر آن نخل بن که شیر جوان بر گوزن کهن

221 سر زنگی نخل بالا فتاد چو زنگی که از نخل خرما فتاد

222 دگر زنگیی رفت سوی مصاف زبان برگشاده به مشتی گزاف

223 که ابری سیاه آمد از کوه زنگ نبارد مگر اژدها و نهنگ

224 سیه کولهٔ گرد بازو منم گران کوه را هم ترازو منم

225 ز تن برکنم گردن پیل را به دم درکشم چشمهٔ نیل را

226 بر آن کس که جانش به آهن گزم بسی جامها در سکاهن رزم

227 جهان جوی چون دید کان یافه گوی ز خون ناف خود را کند نافه بوی

228 سر تیغ بر گردن افراختش در آن یافه گفتن سرانداختنش

229 از آن سهمگن‌تر سیاهی قوی عنان راند بر چالش خسروی

230 چنان زد برو تیغ زنگار خورد که زنگی ز گردش درآمد به گرد

231 سیاهی دگر زین بر ادهم نهاد به زخمی دگر دیده بر هم نهاد

232 دگر تا شب از نامداران زنگ نیامد کسی را تمنای جنگ

233 جهاندار با فتح دمساز گشت شبانگه به آرامگه بازگشت

234 چو گلنارگون کسوت آفتاب کبودی گرفت از خم نیل آب

235 نگهبان این مار پیکر درفش زر اندود بر پرنیان بنفش

236 رقیبان لشگر به آیین پاس نگهبان‌تر از مرد انجم شناس

237 یزکداری از دیده نگذاشتند یتاقی که رسمی است می‌داشتند

238 سحرگه که آمد به نیک اختری گل سرخ بر طاق نیلوفری

239 سکندر برون آمد از خوابگاه برآراست بر حرب دشمن سپاه

240 روان کرد رخش عنانتاب را برانگیخت چون آتش آن آب را

241 به قلب اندرون پای خود را فشرد بهر پهلوی پهلوی را سپرد

242 چپ و راست را بست از آهن حصار فرو برد چون کوه بیخ استوار

243 همان لشگر زنگ و خیل حبش به هر گوشه‌ای گشته شمشیرکش

244 حبش بریمین بربری بریسار به قلب اندرون زنگی دیوسار

245 چو نوبت زن شاه زد کوس جنگ جرس دار زنگی بجنباند زنگ

246 در آمد به غریدن ابر سیاه ز ماهی تف تیغ برشد به ماه

247 چنان آمد از هر دو لشگر غریو کزان هول دیوانه شد مغز دیو

248 گره بر گلوها فروبست گرد ز بی خونی اندامها گشت زرد

249 ز گرز گران سنگ و شمشیر تیز میانجی همی جست راه گریز

250 ز بس شورش رق روئینه طاس به گردون گردان در آمد هراس

251 ز خر مهرهٔ مغز پرداخته زمین مغز کوه از سر انداخته

252 ز روئین دز کوس تندر خروش به دزهای روئین درافتاد جوش

253 ز نای دمیده بر آهنگ دور گمان بود کامد سرافیل و صور

254 ز بس کوفتن بر زمین گرز و تیغ ز هر غار بر شد غباری به میغ

255 ز منقار پولاد پران خدنگ گره بسته خون در دل خاره سنگ

256 کمان کج ابرو به مژگان تیر ز پستان جوشن برآورده شیر

257 کمند گره دادهٔ پیچ پیچ به جز گرد گردن نمی‌گشت هیچ

258 چو هندوی بازیگر گرم خیز معلق زنان هندوی تیغ تیز

259 ز موزونی ضربهای سنان به رقص آمده اسب زیر عنان

260 به زنبورهٔ تیر زنبور نیش شده آهن و سنگ را روی ریش

261 زمین خسته از خون انجیدگان هوا بسته از آه رنجیدگان

262 برآراسته قلب شاه از نبرد چو کوهی که انباشد از لاجورد

263 همان تیغزن زنگی سخت کوش برآورده چون زنگ زنگی خروش

264 کفیده دل و بر لب آورده کف دهن باز کرده چو پشت کشف

265 چو از هر دو سو گشت قلب استوار ز هر دو سپه رفت بیرون سوار

266 نمودند بسیار مردانگی هم از زیرکی هم ز دیوانگی

267 برآورد زنگی ز رومی هلاک که این نازنین بود و آن هولناک

268 شه از نازنین لشگر اندیشه کرد که از نازنینان نیاید نبرد

269 به دل گفت آن به که شیری کنم درین ترسناکان دلیری کنم

270 چو لشگر زبون شد در این تاختن به خود باید این رزم را ساختن

271 برون شد دگر باره چون آفتاب که آرد به خونریزی شب شتاب

272 تنی چند را زان سپاه درشت به یک زخم یک زخم چون سگ بکشت

273 کسی کان چنان دید بنیاد او تهی کرد پهلو ز پولاد او

274 سپهدار رومی چو بی جنگ ماند تکاور سوی لشگر زنگ راند

275 پلنگر که او بود سالار زنگ بدانست کامد ز دریا نهنگ

276 به یاران خود گفت کاین صید خام کجا جان برد چون در آید به دام

277 سلیحی ملک وار ترتیب کرد به جوشن بر از تیغ ترکیب کرد

278 به پوشید خفتانی از کرگدن مکوکب به زر زاستین تا بدن

279 یکی خود پولاد آیینه فام نهاد از بر فرق چون سیم خام

280 درفشان یکی تیغ چون چشم گور پلارک درو رفته چون پای مور

281 برآهیخت و آمد بر تند شیر نشاید شدن سوی شیران دلیر

282 بغرید کای شیر صید آزمای هماوردت آمد مشو باز جای

283 مرو تا نبرد دلیران کنیم درین رزمگه جنگ شیران کنیم

284 به بینیم کز ما بلندی کراست درین کار فیروزمندی کراست

285 ز جوشیدن زنگی خامکار بجوشید خون در دل شهریار

286 چو بدخواه کین در خروش آورد ستیزنده را خون به جوش آورد

287 سکندر بدو گفت چندین ملاف مران بیهده پیش مردان گزاف

288 ز مردانگی لاف چندین مزن هراسان شو از سایهٔ خویشتن

289 بترس ار چه شیری ز شیرافکنان دلیری مکن با دلیر افکنان

290 تنی را که نتوانی از جای برد به پرخاش او پی چه خواهی فشرد

291 به پهلوی شیر آنگهی دست کش که داری به شیر افکنی دستخوش

292 به تاراج خود ترکتازی کنی که گنجشک باشی و بازی کنی

293 بیا تا بگردیم میدان خوشست ببینیم کز ما که سختی کشست

294 گرفته مزن در حریف افکنی گرفته شوی گر گرفته زنی

295 بر آشفت زندگی ز گفتار شاه به چالش درآمد چو دود سیاه

296 فروهشت بر ترک شه تیغ را ز برق آتشی کی رسد میغ را

297 برآشفته شد شاه از آن زشت روی چو تیغ از تنش سر برآورد موی

298 به تندی یکی تیغ زد بر تنش نشد کارگر زخم بر جوشنش

299 بسی جمله بر یکدیگر ساختند یکی زخم کاری نینداختند

300 بدینگونه تا شب درآمد بسر نشد زخم کس در میان کارگر

301 چو زنگی شد از جنگ خسرو ستوه بدو گفت خورشید شد سوی کوه

302 شب آمد شبیخون رها کردنیست به میعاد فردا وفا کردنیست

303 سیه کار شب چون شود شحنه سود برون آید آتش ز گردنده دود

304 کنم با تو کاری در این کارزار که اندر گریزی به سوراخ مار

305 به شرطی که چون صبح راند سپاه تو را نیز چون صبح بینم پگاه

306 بگفت این و از حربگه بازگشت برین داستان شاه دمساز گشت

307 به مهلت ز شب عذر خواه آمدند ز میدان سوی خوابگاه آمدند

308 چو روز دگر چشمهٔ آفتاب برانگیخت آتش ز دریای آب

309 دو لشگر به هم برکشیدند کوس چو شطرنجی از عاج و از آبنوس

310 تذروان رومی و زاغان زنگ شده سینهٔ باز یعنی دو رنگ

311 سیاهان چو شب رومیان چون چراغ کم و بیش چون زاغ و چون چشم زاغ

312 برآمد یکی ابر زنگار گون فرو ریخت از دیده دریای خون

313 در آن سیل کز پای شد تا به فرق یکی تشنه مانده یکی گشته غرق

314 جهان خسرو آهنگ پیکار کرد به بدخواه بر چشم بد کار کرد

315 برآراست بازار ناورد را برانگیخت ز آب روان گرد را

316 کژ اکندی از گور چشمه حریر بپوشید و فارغ شد از تیغ و تیر

317 یکی درع رخشندهٔ چشمه دار که در چشم نامد یکی چشمه وار

318 سنان کش یکی نیزهٔ سی ارش به آب جگر یافته پرورش

319 حمایل یکی تیغ هندی چو آب به گوهرتر از چشمهٔ آفتاب

320 کلاهی ز پولاد چین بر سرش که گوهر به رشک آمد از گوهرش

321 برآویخته ناچخی زهردار به وقت زدن تلخ چون زهر مار

322 نشست از بر بارهٔ کوه فش به دیدن همایون به رفتار خوش

323 روان کرد مرکب به میعادگاه پذیره که دشمن کی آید ز راه

324 نیامد پلنگر که پژمرده بود به اندیشه لنگر فرو برده بود

325 دگر زنگیی را چو عفریت مست فرستاد تا گوهر آرد به دست

326 به یک ناچخ شه که بر وی رسید ز زنگی رگ زندگانی برید

327 دگر دیوی آمد چو یکپاره کوه کزو چشم بینندگان شد ستوه

328 همان خورد کان ناسزای دگر چنین چند را خاک خارید سر

329 سیه روی‌تر زان یی دیو سار به پیچش درآمد چو پیچنده مار

330 بر او نیز شه ناچخی راند زود به زخمی برآورد ازو نیز دود

331 سیاهی دگر زان ستمگاره‌تر به حرب آمد از شیر خونخواره‌تر

332 همان شربت یار پیشینه خورد زمانه همان کار پیشینه کرد

333 نیامد دگر کس به میدان دلیر که ترسیده بودند از آن تند شیر

334 عنان داد خسرو سوی خیل زنگ برون خواست بدخواه خود را به جنگ

335 پلنگر چو دید آن چنان دستبرد شد اندامش از زخم ناخورده خرد

336 اگر خواست ورنه جنیبت جهاند سوی حربگه کام و ناکام راند

337 عنان بر شه افکند چالش کنان به صد خاریش بخت مالش کنان

338 بسی زخمها زد به نیروی سخت نشد کارگر بر خداوند بخت

339 شه شیر زهره بر آن پیل زور بجوشید چون شیر بر صید گور

340 پناهنده را یاد کرد از نخست نیت کرد بر کامگاری درست

341 طریدی بناورد زنگی نمود که بر نقطه پرگار تنگی نمود

342 به چالشگری سوی او راند رخش برابر سیه خنده زد چون درخش

343 چنان زد بر او ناچخ نه گره که هم کالبد سفته شد هم زره

344 به یک باد شد کشتی خصم خرد فرو ماند لنگر پلنگر به مرد

345 بفرمود شاه از سربارگی که لشگر بجنبد به یکبارگی

346 سپاه از دو سو جنبش انگیختند شب و روز را درهم آمیختند

347 ز بیم چکاچک که آمد ز تیر کفن گشت در زیر جوشن حریر

348 ترنگا ترنگ درفشنده تیغ به مه درقها را برآورده میغ

349 تنوره ز تفتیدن آفتاب به سوزندگی چون تنوری بتاب

350 ز جوشیدن سر به سرسام تیز جهان کرده از روشنائی گریز

351 ز بس زنگی کشته بر خاک راه زمین گشته در آسمان رو سیاه

352 عقیق از شبه آتش افروخته شبه گشته در آسمان سیه سوخته

353 سبک شد شبه گشت گوهر گران چنین است خود رسم گوهر گران

354 اسیر سمنبر بشد مشک بید غراب سیه صید باز سپید

355 سراسیمگی در منش تاخته ز رخت خرد خانه پرداخته

356 ز دلدادن چاوشان دلیر دلاور شده گور بر جنگ شیر

357 زگفتن که هوی و دگر باره‌هان برآورده سر های و هوی از جهان

358 ستیز دو لشگر چو از حد گذشت زمانه یکی را ورق در نوشت

359 قوی دست را فتح شد رهنمون به زنهار خواهی درآمد زبون

360 در آن تاختن لشگر رومیان به زنگی کشی بسته هر سو میان

361 سکندر به شمشیر بگشاد دست به بازار زنگی در آمد شکست

362 چو زنگی درآمد به زنگانه رود ز شهرود رومی برآمد سرود

363 سر رایت شاه بر شد به ماه ز غوغای زنگی تهی گشت راه

364 فرو ریخت باران رحمت ز میغ فرو  گشت زنگار زنگی ز تیغ

365 ستاده ملک زیر زرین درفش ز سیفور بر تن قبای بنفش

366 ز هر سو کشان زنگیی چون نهنگ به گردن در افسار یا پالهنگ

367 کسی را که زیر علم تاختند به فرمان خسرو سر انداختند

368 در آن وادی از زنگیان کس نماند وگر ماند جز بخش کرکس نماند

369 گروهی که بر پیل کردند زور فتادند چون پیله در پای مور

370 که ریبنده کو بار مردم کشد گهی شم کشد گه بریشم کشد

371 چو خصمان گرفتار خواری شدند حبش در میان زینهاری شدند

372 شه آن وحشیان را که بود از حبش نفرمود کشتن در آن کشمکش

373 ببخشود بر سختی کارشان به شمشیر خود داد زنهارشان

374 بفرمود تا داغشان برکشند حبش زین سبب داغ بر آتشند

375 فروزنده‌شان کرد از آن گرم داغ کز آتش فروزنده گردد چراغ

376 ز بس غارت آورردن از بهر شاه غنیمت نگنجید در عرضگاه

377 چو شاه آن متاع گران سنج دید چو دریا یکی دشت پر گنج دید

378 به جز گوهرین جام و زرین عمود به خروار عنبر به انبار عود

379 هم از زر کانی هم از لعل و در بسی چرم و قنطارها کرده پر

380 ز کافور چون سیم صحرا ستوه ز سیم چو کافور صد پاره کوه

381 همان زنده پیلان گنجینه کش همان تازی اسبان طاووس وش

382 همان برده بومی و بربری سبق برده بر ماه و بر مشتری

383 ز برگستوانهای گوهر نگار همان چرم زرافهٔ آبدار

384 همه روی صحرا پر از خواسته به گنجینه و گوهر آراسته

385 شه از فتح زنگی و تاراج گنج برآسود ایمن شد از درد و رنج

386 به عبرت در آن کشتگان بنگریست بخندید پیدا و پنهان گریست

387 که چندین خلایق در این داروگیر چرا کشت باید به شمشیر و تیر

388 خطا گر بر ایشان نهم نارواست ور از خود خطا بینم اینهم خطاست

389 فلک را سر انداختن شد سرشت نشاید کشیدن سر از سرنوشت

390 چو دود از پی لاجوردی نقاب سر از گنبد لاجوردی متاب

391 فلکها که چون لاجوردی خزند همه جامه لاجوردی رزند

392 درین پردهٔ کج سرودی مگوی در این خاک شوریده آبی مجوی

393 که داند که این خاک انگیخته به خون چه دلهاست آمیخته

394 همه راه اگر نیست بیننده کور ادیم گوزنست و کیمخت گور

عکس نوشته
کامنت
comment