- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بیا ساقی آن میکه رومی وشست به من ده که طبعم چو زنگی خوشست
2 مگر با من این بی محابا پلنگ چو رومی و زنگی نباشد دو رنگ
3 فریبنده راهی شد این راه دور که بر چرخ هفتم توان دید نور
4 درین ره فرشته زره میرود که آید یکی دیو و ده میرود
5 به معیار این چارسو رهروی نسنجد دو جو تا ندزدد جوی
6 قراضه قراضه رباید نخست ربایند ازو چون که گردد درست
7 بجو میستاند ز دهقان پیر به من میفرستند به دیوان میر
8 ز من رخت این همرهان دور باد زبانم بر این نکته معذور باد
9 از این آشنایان بیگانه خوی دوروئی نگر یک زبانی مجوی
10 دو سوراخ چون رو به حیله ساز یکی سوی شهوت یکی سوی آز
11 ولیکن چو کژدم به هنگام هوش نه سوراخ دیده نه سوراخ گوش
12 گزارش گر رازهای نهفت ز تاریخ دهقان چنین باز گفت
13 که چون شاه چین زین برابرش نهاد فلک نعل زنگی بر آتش نهاد
14 سپهر از کمین مهر بیرون جهاند ستاره ز کف مهره بیرون فشاند
15 جهان از دلیران لشکر شکن کشیده چو انجم بسی انجمن
16 از آیینه پیل و زنگ شتر صدف را شبه رست بر جای در
17 ز پویه که پی بر زمین میفشرد در اندام گاو استخوان گشت خرد
18 شه روم رسم کیان تازه کرد ز نوبت جهان را پرآوازه کرد
19 بر آراست لشگر به آیین روم چو آرایش نقش بر مهر موم
20 ز رومی تنی بود بس مهربان زبان آوری آگه از هر زبان
21 دلیر و سخنگوی و دانش پرست به تیر و به شمشیر گستاخ دست
22 کشیده دمش طوطیان را به دام سخن پروری طوطیا نوش نام
23 به شیرین سخنهای مردم فریب ربوده نیوشندگان را شکیب
24 ندیم سکندر به بی گاه و گاه محاسب در احکام خورشید و ماه
25 سکندر به حکم پیام آوری بر خویش خواندش به نام آوری
26 بفرمود تا هیچ نارد درنگ شتابان شود سوی سالار زنگ
27 رساند بدو بیم شمشیر شاه مگر بشنود باز گردد ز راه
28 به زنگی زبان رهنمونی کند که آهن در آتش زبونی کند
29 جوانمرد گلچهره چون سرو بن ز رومی به زنگی رساند این سخن
30 که دارنده تاج و شمشیر و تخت روان کرد رایت به نیروی بخت
31 جوان دولت و تیز و گردنکشست گه خشم سوزنده چون آتشست
32 چو بر شاه آهو کشد چرم گور بدوزد سر مور بر پای مور
33 چنان به که با او مدارا کنی بنالی و عذر آشکارا کنی
34 نباید که آن آتش آید به تاب که ننشیند آنگه به دریای آب
35 به مهرش روان باید آراستن مبارک نشد کین ازو خواستن
36 جهانش گه صلح و جنگ آزمود ز جنگش زیان دید و از صلح سود
37 شه زنگ چون گوش کرد آن سخن بپیچید بر خود چو مار کهن
38 دماغش ز گرمی برآمد به جوش برآورد چون رعد غران خروش
39 بفرمود تا طوطیا نوش را کشند و برنداز تنش هوش را
40 ربودنش آن دیوساران ز جای چو که برگ را مهرهٔ کهربای
41 بریدند در طشت زرین سرش به خون غرقه شد نازنین پیکرش
42 چو پرخون شد آن طشت زرین چه کرد بخوردش چو آبی و آبی نخورد
43 کسانی که بودند با او به راه شدند آب در دیده نزدیک شاه
44 نمودند کان رومی خوب چهر چه بد دید از آن زنگی سرد مهر
45 شه از بهر آن سرو شمشاد رنگ چنان سوخت کز تاب آتش خدنگ
46 به خون ریختن شد دل انگیخته ز خون چنان بی گنه ریخته
47 شد از رومیان رنگ یکبارگی که دیدند از آنگونه خونخوارگی
48 سیاهان ازان کار دندان سفید ز خنده لب رومیان ناامید
49 شب آن به که پوشیده دندان بود که آن لحظه میرد که خندان بود
50 سکندر به آهستگی یک دو روز گذشت از سر خشم اندیشه سوز
51 شباهنگ چون برزد از کوه دود برآهنگ شب مرغ دستان نمود
52 برآویخت هندوی چرخ از کمر به هارونی شب حرسهای زر
53 جلاجل زنان گفت هارون شاه که شه تاجور باد و دشمن تباه
54 طلایه برون شد بره داشتن یتاقی به نوبت نگه داشتن
55 دگر روز کاورد گردون شتاب برون زد سر از کنج کوه آفتاب
56 بغرید کوس از در شهریار جهان شد ز بانگ جرس بیقرار
57 تبیره زن از خارش چرم خام لبیشه درافکند شب را به کام
58 در آمد به شورش دم گاو دم به خمبک زدن خام روئینه خم
59 ترازوی پولاد سنجان به میل ز کفه به کفه همی راند سیل
60 سنان سرخشت خفتان شکاف برون رفت از فلکه پشت و ناف
61 ز قاروره و یاسج و بید برگ قواره قواره شده درع و ترک
62 زهرین حمله زهرای تیغ شده آب خون در دل تند میغ
63 چو لشگر به لشگر درآورد روی مبارز برون آمد از هر دو سوی
64 بسی یک به دیگر درآویختند بسی خون بناورد گه ریختند
65 سبق برد بر لشگر روم زنگ چو بر گور پی بر کشیده پلنگ
66 خرابی درآورد زنگی به روم ز هر بوم افغان برآورد بوم
67 که رومی بترسید از آن پیش خورد که با طوطیا نوش زنگی چه کرد
68 درافکند خون دلاور به جام بخورد از سر خامی آن خون خام
69 چو زنگی نمود آنچنان بازیی ز رومی نیامد عنان تازیی
70 بدانست سالار لشگر شناس که در رومی از زنگی آمد هراس
71 چو لشگر هراسان شود در ستیز سگالش نسازد مگر بر گریز
72 وزیر خردمند را خواند پیش خبر دادش از راز پنهان خویش
73 که بددل شدند این سپاه دلیر ز شمشیر ناخورده گشتند سیر
74 به لشگر توان کردن این کارزار به تنها چه برخیزد از یک سوار
75 ز خون خوردن طوطیا نوش گرد همه لشگر از بیم خواهند مرد
76 کند هر یک آیین ترس آشکار نیابد ز ترسندگان هیچ کار
77 چو بد دل شد این لشگر جنگجوی بیار آب و دست از دلیری بشوی
78 همان زنگیان چیره دستی کنند چو پیلان آشفته مستی کنند
79 چه دستان توان آوریدن به دست کزان زنگیان را درآید شکست
80 برانداز رایی که یاری دهد ازین وحشتم رستگاری دهد
81 جهاندیده دستور فریاد رس گشاد از سر کاردانی نفس
82 که شاها خرد رهنمون تو باد ظفر یار و دشمن زبون تو باد
83 جهان داور آفرینش پناه پناه تو باد ای جهانگیر شاه
84 به هر جا که روی آری از کوه و دشت بهی بادت از چرخ پیروز گشت
85 سیاهان که ماران مردم زنند نه مردم همانا که اهریمنند
86 اگر رومی اندیشد از جنگ زنگ عجب نیست کاین ماهیست آن نهنگ
87 ز مردم کشی ترس باشد بسی ز مردم خوری چون نترسد کسی
88 گر آزرم خواهیم از این سگدلان نخوانندمان عاقلان عاقلان
89 وگر جای خالی کنیم از نبرد ز گیتی برآرند یکباره گرد
90 بلی گر زما داشتندی هراس میانجی برایشان نهادی سپاس
91 میانجی که باشد که بس بیهشند وگر راست خواهی میانجی کشند
92 یکی چاره باید برانداختن به تزویر مردم خوری ساختن
93 گرفتن تنی چند زنگی ز راه گرفتار کردن در این بارگاه
94 نشستن تو را خامش و خشمناک درانداختن زنگیان را به خاک
95 یکی را سر از تن بریدن به درد به مطبخ فرستادن از بهر خورد
96 به زنگی زبان گفتن این را بشوی بپز تا خورد خسرو نامجوی
97 بفرمای تا مطبخی در نهفت نهد جفته و آن را کند خاک جفت
98 بجوشد سر گوسپندی سیاه تهی ز استخوان آورد نزد شاه
99 شه آن چرم ناپختهٔ نیم خام بدرد بخاید به حرصی تمام
100 بگوید که مغزش بیارید نیز کزین نغزتر کس نخوردست چیز
101 اگر هیچ دانستمی در نخست که زنگی خوری داردم تندرست
102 اسیران رومی نپروردمی همه زنگی خوش نمک خوردمی
103 چو آن آدمی خواره یابد خبر که هست آدمیخوارهای زو بتر
104 بدین ترس بگذارد آن کین گرم که آهن به آهن توان کرد نرم
105 گر این چاره سازی به دست آوریم بر آن چیره دستان شکست آوریم
106 به گرگی ز گرگان توانیم رست که بر جهل جز جهل نارد شکست
107 بفرمود شه تا دلیران روم نمایند چالش در آن مرز و بوم
108 کمین بر گذرگاه زنگ آورند تنی چند زنگی به چنگ آورند
109 شدند آن دلیران فرمان پذیر گرفتند از آن زنگیی چند اسیر
110 به نوبتگه شاه بردند شان به سرهنگ نوبت سپردند شان
111 درآوردشان نوبتی دار شاه قفائی ز خون سرخ و روئی سیاه
112 شه از خشمناکی چو غرنده شیر که آرد گوزن گران را به زیر
113 یکی را بفرمود تا زان گروه ببرند سر چون یکی پاره کوه
114 به مطبخ سپردند کین را بگیر بساز آنچه شه را بود ناگزیر
115 دگرگونه با مطبخی رفته راز که چون ساز میباید آن ترکتاز
116 دگر زنگیان پیش خسرو به پای فرومانده عاجز در آن رسم و رای
117 چو فرمود خسرو که خوان آورند بساط خورش در میان آورند
118 بیاورد خوان زیرک هوشمند بر او لفچهای سر گوسپند
119 شه از هم درید آنخورش را به زور چو شیری که او بردرد چرم گور
120 بیایستگی خورد و جنباند سر که خوردی ندیدم بدین سان دگر
121 چو زنگی بخوردن چنین دلکشست کبابی دگر خوردنم ناخوشست
122 همه ساق زنگی خورم در شراب کزان خوش نمکتر نیابم کباب
123 به رغم سیاهان شه پیل بند مزور همی خورد از آن گوسفند
124 چو ترسنده اژدها کردشان چو ماران به صحرا رها کردشان
125 شدند آن سیاهان بر شاه زنگ خبر باز دادند از آن روز تنگ
126 که این اژدها خوی مردم خیال نهنگی است کاورده بر ما زوال
127 چنان میخورد زنگی خام را که زنگی خورد مغز بادام را
128 سر لفجنان را که آرد ببند خورد چون سرو لفجه گوسفند
129 دل زنگیان را درآمد هراس که از پرنیان سر برون زد پلاس
130 فرو پژمرید آتش انگیزشان ز گرمی نشست آتش تیزشان
131 چو روز دگر مرغ بگشود بال تهی شد دماغ سپهر از خیال
132 به غول سیه بانگ برزد خروس در آمد به غریدن آواز کوس
133 شغبهای شیپور از آهنگ تیز چو صور اسرافیل در رستخیز
134 ز نعره برآوردن گاو دم شده ز آسمان زهرهٔ گاو گم
135 دهلهای گرگینه چرم از خروش درآورده مغز جهان را به جوش
136 ز شوریدگی تنبک زخم ریز دماغ فلک سفته از زخم تیز
137 دل ترکتازان در آن داروگیر برآورده از نای ترکی نفیر
138 زمین لرزه مقرعه در دماغ زده آتشین مقرعه چون چراغ
139 روارو زنان تیر پولاد سای در اندام شیران پولاد خای
140 پلارک چنان تاف از روی تیغ که در شب ستاره ز تاریک میغ
141 دو لشگر دگر باره برخاستند دگرگونه صفها برآراستند
142 دو ابر از دو سو در خروش آمدند دو دریای آتش به جوش آمدند
143 برآمیخته لشگر روم و زنگ سپید و سیه چون گراز دو رنگ
144 سم باد پایان پولاد نعل به خون دلیران زمین کرده لعل
145 ترنگ کمانهای بازو شکن بسی خلق را برده از خویشتن
146 درفشیدن تیغ آیینه تاب درفشانتر از چشمهٔ آفتاب
147 زده لشگر روم رایت بلند زمین در کمان آسمان در کمند
148 به قلب اندر اسکندر فیلقوس جناحی بر آراسته چون عروس
149 ز پیش سپه زنگی قیرگون جناحی برآورده چون بیستون
150 صف زنده پیلان به یکجا گروه چو گرد گریوه کمرهای کوه
151 مژه چون سنان چشمها چون عقیق ز خرطوم تا دم در آهن غریق
152 دگرگونه بر هر یکی تخت عاج برو زنگیی بر سر از مشک تاج
153 چو آواز بر پیل سرکش زدی زدی آتش ارخود بر آتش زدی
154 ز پس پیل کامد به چالش برون شد از پای پیلان زمین نیلگون
155 پیاده روان گرد پیل بلند به هر گوشهای کرده صد پیل بند
156 چو آیین پیکار شد ساخته منشها شد از مهر پرداخته
157 ستمگر سیاهی زراجه بنام ز لشگر گه زنگ بگشاد گام
158 در آمد چو پیل استخوانی به دست کزو پیل را استخوان میشکست
159 سیه ماری افسون گرگی در او سرآماسی از سر بزرگی در او
160 دهانش فراخ و سیه چون لوید کزو چشم بیننده گشتی سپید
161 خمی از خماهن برانگیخته به خمها سکاهن برو ریخته
162 برو سینهای همچو پولاد ترس حدیث تنومندی آن خود مپرس
163 علم دیدهای پرچمی بر سرش؟ نمیگشت یک موی از آن پیکرش
164 گر آنجا بود طاسکی سرنگون دو دیده برو همچو دو طاس خون
165 بسی خویشتن را به زنگی ستود که سوزانتر از آتشم زیر دود
166 زراجه منم پیل پولاد خای که بر پشت پیلان کشم پیل پای
167 چو در پیل پای قدح میکنم به یک پیل پا پیل را پی کنم
168 چو در معرکه برکشم تیغ تیز به کوهه کنم کوه را ریزریز
169 گرم شیر پیش آیدو گر هزبر براو سیل بارم چو غرنده ابر
170 فرس بفکند جوش من نیل را رخ من پیاده نهد پیل را
171 سلاح از تنم رسته چو شیر نر ز پولاد دارم سلاحی دگر
172 چو الماس و آهن رگ تن مرا چه حاجت به الماس و آهن مرا
173 چو گردن برآرم به گردن کشی نه زابی هراسم نه از آتشی
174 درم پهلوی پهلوانان به تیغ خورم گرده گردنان بی دریغ
175 به مردم کشی اژدها پیکرم نه مردم کشم بلکه مردم خورم
176 مرا در جهان از کسی شرم نیست ستیزه بسی هست و آزرم نیست
177 ستیزنده را دارد آزرم سست خر از زیر پالان برآید درست
178 چو من زنگی آنگه که خندان بود سیه شیری الماس دندان بود
179 بگفت این و برزد به ابرو شکنج چو ماری که پیچد ز سودای گنج
180 ز رومی سواری توانا و چست بر آن آتش افکند خود را نخست
181 به آتش کشی باز مالید گوش چو پروانهای کایدش خون بجوش
182 درآمد برو زنگی جنگ سود به یک ضربت از تن سرش را ربود
183 دگر کینه خواهی درآمد به جنگ فلک هم درآورد پایش به سنگ
184 چنین تا به مقدار هفتاد مرد به تیغ آمد از رومیان در نبرد
185 دگر هیچکس را نیامد نیاز که با آن زبانی شود رزم ساز
186 دل از جای شد لشگر روم را چو از کورهٔ آتشین موم را
187 چو کرد آن زبانی سپه را زبون نیامد بناورد او کس برون
188 سر گردنان شاه گردون گرای ز پرگار موکب تهی کرد جای
189 بر آراست بر جنگ زنگی بسیچ به زنگی کشی نیزه را داد پیچ
190 زده بر میان گوهر آگین کمر در آورده پولاد هندی به سر
191 به تن بر یکی آسمان گون زره چو مرغول زنگی گره به گره
192 یمانی یکی تیغ زهر آبجوش حمایل فروهشته از طرف دوش
193 کمندی چو ابروی طمغاچیان به خم چون کمان گوشه چاچیان
194 لحیفی برافکنده بر پشت بور درآمد بزین آن تن پیل زور
195 عنان تکاور به دولت سپرد نمود آن قوی دست را دستبرد
196 به کبک دری چون درآید عقاب چگونه جهد بر زمین آفتاب؟
197 از آن تیزتر خسرو پیلتن به تندی درآمد به آن اهرمن
198 بزد بانگ بر وی کهای زاغ پیر عقاب جوان آمد آرام گیر
199 اگر بر نتابی عنان را ز راه کنم بر تو عالم چو رویت سیاه
200 سیه روی ازانی که از تیغ تیز درین حربگه کرد خواهی گریز
201 مرو تا به خون سرخ رویت کنم مسلسلتر از جعد مویت کنم
202 فتد زنگ بر تیغ آیینه رنگ من آئینهام کز من افتاد زنگ
203 سپیده برد روی از چشم درد برد تیغ من سرخی از روی زرد
204 چه لافی که من دیو مردم خورم مرا خور که از دیو مردم برم
205 ندانی تو پیگار شمشیر سخت بیاموزمت من به بازوی بخت
206 گر آیی ز جایی نگهدار جای و گرنه سرت بسپرم زیر پای
207 من آن روم سالار تازی هشم که چون دشنه صبح زنگی کشم
208 چو هندی زنم بر سر زنده پیل زند پیلیان جامه در خم نیل
209 چو ز آهن کنم حلقه در گوش سنگ به زنگه رود گوش سالار زنگ
210 چو گفت این سخن در رکاب ایستاد برآورد باز و عنان برگشاد
211 برو حملهای برد چون شیر مست یکی گرزهٔ شیر پیکر به دست
212 ز سختی که زد بر سرش گرز را برافتاد تب لرزه البرز را
213 به یک زخم آن گرز پولاد لخت ستد جان از آن آبنوسی درخت
214 سرو گردن و سینه و پای و دست ز پا تا به خرد درهم شکست
215 چو کار زراجه ز راحت برید یکی محنت دیگر آمد پدید
216 سیاهی به کردار نخل بلند هراسان ازو دیدهٔ نخل بند
217 به خسرو درآمد چو تند اژدها بر او کرد زخمی چو آتش رها
218 نشد کارگر تیغ بر درع شاه بغرید زنگی چو ابر سیاه
219 چو دارای روم آن سیه را بدید نهنگ سیاه از میان برکشید
220 چنان ضربتی زد بر آن نخل بن که شیر جوان بر گوزن کهن
221 سر زنگی نخل بالا فتاد چو زنگی که از نخل خرما فتاد
222 دگر زنگیی رفت سوی مصاف زبان برگشاده به مشتی گزاف
223 که ابری سیاه آمد از کوه زنگ نبارد مگر اژدها و نهنگ
224 سیه کولهٔ گرد بازو منم گران کوه را هم ترازو منم
225 ز تن برکنم گردن پیل را به دم درکشم چشمهٔ نیل را
226 بر آن کس که جانش به آهن گزم بسی جامها در سکاهن رزم
227 جهان جوی چون دید کان یافه گوی ز خون ناف خود را کند نافه بوی
228 سر تیغ بر گردن افراختش در آن یافه گفتن سرانداختنش
229 از آن سهمگنتر سیاهی قوی عنان راند بر چالش خسروی
230 چنان زد برو تیغ زنگار خورد که زنگی ز گردش درآمد به گرد
231 سیاهی دگر زین بر ادهم نهاد به زخمی دگر دیده بر هم نهاد
232 دگر تا شب از نامداران زنگ نیامد کسی را تمنای جنگ
233 جهاندار با فتح دمساز گشت شبانگه به آرامگه بازگشت
234 چو گلنارگون کسوت آفتاب کبودی گرفت از خم نیل آب
235 نگهبان این مار پیکر درفش زر اندود بر پرنیان بنفش
236 رقیبان لشگر به آیین پاس نگهبانتر از مرد انجم شناس
237 یزکداری از دیده نگذاشتند یتاقی که رسمی است میداشتند
238 سحرگه که آمد به نیک اختری گل سرخ بر طاق نیلوفری
239 سکندر برون آمد از خوابگاه برآراست بر حرب دشمن سپاه
240 روان کرد رخش عنانتاب را برانگیخت چون آتش آن آب را
241 به قلب اندرون پای خود را فشرد بهر پهلوی پهلوی را سپرد
242 چپ و راست را بست از آهن حصار فرو برد چون کوه بیخ استوار
243 همان لشگر زنگ و خیل حبش به هر گوشهای گشته شمشیرکش
244 حبش بریمین بربری بریسار به قلب اندرون زنگی دیوسار
245 چو نوبت زن شاه زد کوس جنگ جرس دار زنگی بجنباند زنگ
246 در آمد به غریدن ابر سیاه ز ماهی تف تیغ برشد به ماه
247 چنان آمد از هر دو لشگر غریو کزان هول دیوانه شد مغز دیو
248 گره بر گلوها فروبست گرد ز بی خونی اندامها گشت زرد
249 ز گرز گران سنگ و شمشیر تیز میانجی همی جست راه گریز
250 ز بس شورش رق روئینه طاس به گردون گردان در آمد هراس
251 ز خر مهرهٔ مغز پرداخته زمین مغز کوه از سر انداخته
252 ز روئین دز کوس تندر خروش به دزهای روئین درافتاد جوش
253 ز نای دمیده بر آهنگ دور گمان بود کامد سرافیل و صور
254 ز بس کوفتن بر زمین گرز و تیغ ز هر غار بر شد غباری به میغ
255 ز منقار پولاد پران خدنگ گره بسته خون در دل خاره سنگ
256 کمان کج ابرو به مژگان تیر ز پستان جوشن برآورده شیر
257 کمند گره دادهٔ پیچ پیچ به جز گرد گردن نمیگشت هیچ
258 چو هندوی بازیگر گرم خیز معلق زنان هندوی تیغ تیز
259 ز موزونی ضربهای سنان به رقص آمده اسب زیر عنان
260 به زنبورهٔ تیر زنبور نیش شده آهن و سنگ را روی ریش
261 زمین خسته از خون انجیدگان هوا بسته از آه رنجیدگان
262 برآراسته قلب شاه از نبرد چو کوهی که انباشد از لاجورد
263 همان تیغزن زنگی سخت کوش برآورده چون زنگ زنگی خروش
264 کفیده دل و بر لب آورده کف دهن باز کرده چو پشت کشف
265 چو از هر دو سو گشت قلب استوار ز هر دو سپه رفت بیرون سوار
266 نمودند بسیار مردانگی هم از زیرکی هم ز دیوانگی
267 برآورد زنگی ز رومی هلاک که این نازنین بود و آن هولناک
268 شه از نازنین لشگر اندیشه کرد که از نازنینان نیاید نبرد
269 به دل گفت آن به که شیری کنم درین ترسناکان دلیری کنم
270 چو لشگر زبون شد در این تاختن به خود باید این رزم را ساختن
271 برون شد دگر باره چون آفتاب که آرد به خونریزی شب شتاب
272 تنی چند را زان سپاه درشت به یک زخم یک زخم چون سگ بکشت
273 کسی کان چنان دید بنیاد او تهی کرد پهلو ز پولاد او
274 سپهدار رومی چو بی جنگ ماند تکاور سوی لشگر زنگ راند
275 پلنگر که او بود سالار زنگ بدانست کامد ز دریا نهنگ
276 به یاران خود گفت کاین صید خام کجا جان برد چون در آید به دام
277 سلیحی ملک وار ترتیب کرد به جوشن بر از تیغ ترکیب کرد
278 به پوشید خفتانی از کرگدن مکوکب به زر زاستین تا بدن
279 یکی خود پولاد آیینه فام نهاد از بر فرق چون سیم خام
280 درفشان یکی تیغ چون چشم گور پلارک درو رفته چون پای مور
281 برآهیخت و آمد بر تند شیر نشاید شدن سوی شیران دلیر
282 بغرید کای شیر صید آزمای هماوردت آمد مشو باز جای
283 مرو تا نبرد دلیران کنیم درین رزمگه جنگ شیران کنیم
284 به بینیم کز ما بلندی کراست درین کار فیروزمندی کراست
285 ز جوشیدن زنگی خامکار بجوشید خون در دل شهریار
286 چو بدخواه کین در خروش آورد ستیزنده را خون به جوش آورد
287 سکندر بدو گفت چندین ملاف مران بیهده پیش مردان گزاف
288 ز مردانگی لاف چندین مزن هراسان شو از سایهٔ خویشتن
289 بترس ار چه شیری ز شیرافکنان دلیری مکن با دلیر افکنان
290 تنی را که نتوانی از جای برد به پرخاش او پی چه خواهی فشرد
291 به پهلوی شیر آنگهی دست کش که داری به شیر افکنی دستخوش
292 به تاراج خود ترکتازی کنی که گنجشک باشی و بازی کنی
293 بیا تا بگردیم میدان خوشست ببینیم کز ما که سختی کشست
294 گرفته مزن در حریف افکنی گرفته شوی گر گرفته زنی
295 بر آشفت زندگی ز گفتار شاه به چالش درآمد چو دود سیاه
296 فروهشت بر ترک شه تیغ را ز برق آتشی کی رسد میغ را
297 برآشفته شد شاه از آن زشت روی چو تیغ از تنش سر برآورد موی
298 به تندی یکی تیغ زد بر تنش نشد کارگر زخم بر جوشنش
299 بسی جمله بر یکدیگر ساختند یکی زخم کاری نینداختند
300 بدینگونه تا شب درآمد بسر نشد زخم کس در میان کارگر
301 چو زنگی شد از جنگ خسرو ستوه بدو گفت خورشید شد سوی کوه
302 شب آمد شبیخون رها کردنیست به میعاد فردا وفا کردنیست
303 سیه کار شب چون شود شحنه سود برون آید آتش ز گردنده دود
304 کنم با تو کاری در این کارزار که اندر گریزی به سوراخ مار
305 به شرطی که چون صبح راند سپاه تو را نیز چون صبح بینم پگاه
306 بگفت این و از حربگه بازگشت برین داستان شاه دمساز گشت
307 به مهلت ز شب عذر خواه آمدند ز میدان سوی خوابگاه آمدند
308 چو روز دگر چشمهٔ آفتاب برانگیخت آتش ز دریای آب
309 دو لشگر به هم برکشیدند کوس چو شطرنجی از عاج و از آبنوس
310 تذروان رومی و زاغان زنگ شده سینهٔ باز یعنی دو رنگ
311 سیاهان چو شب رومیان چون چراغ کم و بیش چون زاغ و چون چشم زاغ
312 برآمد یکی ابر زنگار گون فرو ریخت از دیده دریای خون
313 در آن سیل کز پای شد تا به فرق یکی تشنه مانده یکی گشته غرق
314 جهان خسرو آهنگ پیکار کرد به بدخواه بر چشم بد کار کرد
315 برآراست بازار ناورد را برانگیخت ز آب روان گرد را
316 کژ اکندی از گور چشمه حریر بپوشید و فارغ شد از تیغ و تیر
317 یکی درع رخشندهٔ چشمه دار که در چشم نامد یکی چشمه وار
318 سنان کش یکی نیزهٔ سی ارش به آب جگر یافته پرورش
319 حمایل یکی تیغ هندی چو آب به گوهرتر از چشمهٔ آفتاب
320 کلاهی ز پولاد چین بر سرش که گوهر به رشک آمد از گوهرش
321 برآویخته ناچخی زهردار به وقت زدن تلخ چون زهر مار
322 نشست از بر بارهٔ کوه فش به دیدن همایون به رفتار خوش
323 روان کرد مرکب به میعادگاه پذیره که دشمن کی آید ز راه
324 نیامد پلنگر که پژمرده بود به اندیشه لنگر فرو برده بود
325 دگر زنگیی را چو عفریت مست فرستاد تا گوهر آرد به دست
326 به یک ناچخ شه که بر وی رسید ز زنگی رگ زندگانی برید
327 دگر دیوی آمد چو یکپاره کوه کزو چشم بینندگان شد ستوه
328 همان خورد کان ناسزای دگر چنین چند را خاک خارید سر
329 سیه رویتر زان یی دیو سار به پیچش درآمد چو پیچنده مار
330 بر او نیز شه ناچخی راند زود به زخمی برآورد ازو نیز دود
331 سیاهی دگر زان ستمگارهتر به حرب آمد از شیر خونخوارهتر
332 همان شربت یار پیشینه خورد زمانه همان کار پیشینه کرد
333 نیامد دگر کس به میدان دلیر که ترسیده بودند از آن تند شیر
334 عنان داد خسرو سوی خیل زنگ برون خواست بدخواه خود را به جنگ
335 پلنگر چو دید آن چنان دستبرد شد اندامش از زخم ناخورده خرد
336 اگر خواست ورنه جنیبت جهاند سوی حربگه کام و ناکام راند
337 عنان بر شه افکند چالش کنان به صد خاریش بخت مالش کنان
338 بسی زخمها زد به نیروی سخت نشد کارگر بر خداوند بخت
339 شه شیر زهره بر آن پیل زور بجوشید چون شیر بر صید گور
340 پناهنده را یاد کرد از نخست نیت کرد بر کامگاری درست
341 طریدی بناورد زنگی نمود که بر نقطه پرگار تنگی نمود
342 به چالشگری سوی او راند رخش برابر سیه خنده زد چون درخش
343 چنان زد بر او ناچخ نه گره که هم کالبد سفته شد هم زره
344 به یک باد شد کشتی خصم خرد فرو ماند لنگر پلنگر به مرد
345 بفرمود شاه از سربارگی که لشگر بجنبد به یکبارگی
346 سپاه از دو سو جنبش انگیختند شب و روز را درهم آمیختند
347 ز بیم چکاچک که آمد ز تیر کفن گشت در زیر جوشن حریر
348 ترنگا ترنگ درفشنده تیغ به مه درقها را برآورده میغ
349 تنوره ز تفتیدن آفتاب به سوزندگی چون تنوری بتاب
350 ز جوشیدن سر به سرسام تیز جهان کرده از روشنائی گریز
351 ز بس زنگی کشته بر خاک راه زمین گشته در آسمان رو سیاه
352 عقیق از شبه آتش افروخته شبه گشته در آسمان سیه سوخته
353 سبک شد شبه گشت گوهر گران چنین است خود رسم گوهر گران
354 اسیر سمنبر بشد مشک بید غراب سیه صید باز سپید
355 سراسیمگی در منش تاخته ز رخت خرد خانه پرداخته
356 ز دلدادن چاوشان دلیر دلاور شده گور بر جنگ شیر
357 زگفتن که هوی و دگر بارههان برآورده سر های و هوی از جهان
358 ستیز دو لشگر چو از حد گذشت زمانه یکی را ورق در نوشت
359 قوی دست را فتح شد رهنمون به زنهار خواهی درآمد زبون
360 در آن تاختن لشگر رومیان به زنگی کشی بسته هر سو میان
361 سکندر به شمشیر بگشاد دست به بازار زنگی در آمد شکست
362 چو زنگی درآمد به زنگانه رود ز شهرود رومی برآمد سرود
363 سر رایت شاه بر شد به ماه ز غوغای زنگی تهی گشت راه
364 فرو ریخت باران رحمت ز میغ فرو گشت زنگار زنگی ز تیغ
365 ستاده ملک زیر زرین درفش ز سیفور بر تن قبای بنفش
366 ز هر سو کشان زنگیی چون نهنگ به گردن در افسار یا پالهنگ
367 کسی را که زیر علم تاختند به فرمان خسرو سر انداختند
368 در آن وادی از زنگیان کس نماند وگر ماند جز بخش کرکس نماند
369 گروهی که بر پیل کردند زور فتادند چون پیله در پای مور
370 که ریبنده کو بار مردم کشد گهی شم کشد گه بریشم کشد
371 چو خصمان گرفتار خواری شدند حبش در میان زینهاری شدند
372 شه آن وحشیان را که بود از حبش نفرمود کشتن در آن کشمکش
373 ببخشود بر سختی کارشان به شمشیر خود داد زنهارشان
374 بفرمود تا داغشان برکشند حبش زین سبب داغ بر آتشند
375 فروزندهشان کرد از آن گرم داغ کز آتش فروزنده گردد چراغ
376 ز بس غارت آورردن از بهر شاه غنیمت نگنجید در عرضگاه
377 چو شاه آن متاع گران سنج دید چو دریا یکی دشت پر گنج دید
378 به جز گوهرین جام و زرین عمود به خروار عنبر به انبار عود
379 هم از زر کانی هم از لعل و در بسی چرم و قنطارها کرده پر
380 ز کافور چون سیم صحرا ستوه ز سیم چو کافور صد پاره کوه
381 همان زنده پیلان گنجینه کش همان تازی اسبان طاووس وش
382 همان برده بومی و بربری سبق برده بر ماه و بر مشتری
383 ز برگستوانهای گوهر نگار همان چرم زرافهٔ آبدار
384 همه روی صحرا پر از خواسته به گنجینه و گوهر آراسته
385 شه از فتح زنگی و تاراج گنج برآسود ایمن شد از درد و رنج
386 به عبرت در آن کشتگان بنگریست بخندید پیدا و پنهان گریست
387 که چندین خلایق در این داروگیر چرا کشت باید به شمشیر و تیر
388 خطا گر بر ایشان نهم نارواست ور از خود خطا بینم اینهم خطاست
389 فلک را سر انداختن شد سرشت نشاید کشیدن سر از سرنوشت
390 چو دود از پی لاجوردی نقاب سر از گنبد لاجوردی متاب
391 فلکها که چون لاجوردی خزند همه جامه لاجوردی رزند
392 درین پردهٔ کج سرودی مگوی در این خاک شوریده آبی مجوی
393 که داند که این خاک انگیخته به خون چه دلهاست آمیخته
394 همه راه اگر نیست بیننده کور ادیم گوزنست و کیمخت گور