بیا ساقی آن می‌که ناز آورد از نظامی گنجوی خمسه 36

نظامی گنجوی

آثار نظامی گنجوی

نظامی گنجوی

بیا ساقی آن می‌که ناز آورد

1 بیا ساقی آن می‌که ناز آورد جوانی دهد عمر باز آورد

2 به من ده که این هر دو گم کرده‌ام قناعت به خوناب خم کرده‌ام

3 کسی کو در نیک‌نامی زند در این حلقه لاف غلامی زند

4 به نیکی چنان پرورد نام خویش کزو نیک یابد سرانجام خویش

5 به دراعهٔ در گریزد تنش که آن درع باشد نه پیراهنش

6 به از نام نیکو دگر نام نیست بد آنکس که نیکو سرانجام نیست

7 چو می‌خواهی ای مرد نیکی پسند که نامی برآری به نیکی بلند

8 یکی جامه در نیک‌نامی بپوش به نیکی دگر جامه‌ها میفروش

9 نبینی که باشد ز مشگین حریر فروشندهٔ مشک را ناگزیر

10 گزارنده این نو آیین خیال دم از نیک‌نامان زدی ماه و سال

11 سکندر که آن نیکنامی نمود بران نام نیکو بسی کرد سود

12 همه سوی نیکان نظر داشتی بدان را بر خویش نگذاشتی

13 ز کشور خدایان و شهزادگان نظر پیش کردی به افتادگان

14 کجا زاهدی خلوتی یافتی به خلوت گهش زود بشتافتی

15 بهر جا که رزمی برآراستی از ایشان به همت مدد خواستی

16 همانا کزان بود پیروز جنگ که پیروزه را فرق کردی ز سنگ

17 سپاهی که با او به جنگ آمدند از آن پیشه کو داشت تنگ آمدند

18 نمودند کای داور روزگار به تعلیم تو دولت آموزگار

19 ترا فتح و فیروزی از لشگرست تو زاهد نوازی سخن دیگرست

20 به شمشیر باید جهان را گشاد تو از نیک‌مردان چه آری به یاد

21 چو همت سلاحست در دستبرد بگو تا کنیم آنچه داریم خرد

22 ازین پس که بر هم نبردان زنیم در همت نیک‌مردان زنیم

23 جهاندار ازین داوریهای سخت نگهداشت پاسخ به نیروی بخت

24 سخن بر بدیهه نیاید صواب به وقت خودش داد باید جواب

25 چو لشگر سوی کوه البرز راند بهر ناحیت نایبی را نشاند

26 به دهلیزهٔ رهگذرهای سخت ز شروان چو شیران همی برد رخت

27 در آن تاختن کارزومند بود رهش بر گذرگاه دربند بود

28 نبود آنگه آن شهر آراسته دزی بود در وی بسی خواسته

29 در آن دز تنی چند ره داشتند که کس را در آن راه نگذاشتند

30 چو شه را سراپرده آنجا زدند رقیبان دز خیمه بالا زدند

31 در دز ببستند بر روی شاه نکردند در تیغ و لشکر نگاه

32 به نوبتگه شاه نشتافتند سر از خدمت بارگه تافتند

33 اگر خواندشان داور دور گیر به رفتن نگشتند فرمان پذیر

34 وگر دفتر داوری در نوشت ندادند راهش بر کوه و دشت

35 همان چاره دید آن خردمند شاه که بردارد آن بند از بندگاه

36 به لشکر بفرمود تا صد هزار درآیند پیرامن آن حصار

37 به خرسنگ غضبان خرابش کنند به سیلاب خون غرق آبش کنند

38 چهل روز لشگر شغب ساختند کزان دز کلوخی نینداختند

39 ز پرتاب او ناوک افکند بال کمندی نه کانجا رساند دوال

40 عروسک زنانی چو دیوان شموس خجل گشته زان قلعه چون عروس

41 نه عراده بر گرد او ره شناس نه از گردش منجنیقش هراس

42 چو عاجز شدند اندر آن تاختن وزان جوز بر گنبد انداختن

43 شه کاردان مجلسی نو نهاد سران را طلب کرد و ابرو گشاد

44 چه گوئید گفتا درین بند کوه که آورد از اندیشه ما را ستوه

45 ولایت گشایان گردن فراز نشستند و بردند شه را نماز

46 که ما بندگان تا کمر بسته‌ایم بدین روز یک روز ننشسته‌ایم

47 چهل روز باشد که بیخورد و خواب ستیزیم با ابر و با آفتاب

48 تو دانی که بر تارک مهر و میغ نشاید زدن نیزه و تیر و تیغ

49 چو دیوان بسی چاره‌ها ساختیم از این دیوخانه نپرداختیم

50 همان به که گردیم ازین راه تنگ گریوه نوردیم و سائیم سنگ

51 شهنشه چو دانست کان سروران فرو مانده بودند و عاجز در آن

52 چو در سرمه زد چشم خورشید میل فرو رفت گوهر به دریای نیل

53 شه از گنج گوهر به دریا کنار یکی مجلس آراست چون نوبهار

54 بپرسید چون حلقه گشت انجمن از آن سرفرازان لشگر شکن

55 که از گوشه‌داران در این گوشه کیست که بر ماتم آرزوها گریست

56 یکی گفت کای شاه دانش پرست پرستشگری در فلان غار هست

57 به کس روی ننماید از هیچ راه کند بی نیازی به مشتی گیاه

58 شهنشاه برخاست هم در زمان عنان ناب گشت از بر همدمان

59 ز خاصان تنی چند همراه کرد نشان جست و آمد بر نیک‌مرد

60 ره از شب چو روز بداندیش بود وشاقی و شمعی روان پیش بود

61 چو نزدیک غار آمد از راه دور به غار اندر افتاد از آن شمع نور

62 پرستنده چون پرتو نور دید ز تاریکی غار بیرون دوید

63 فرشته وشی دید چون آفتاب برآورده اقبال را سر ز خواب

64 جهاندیده نزد جهاندار تاخت به نور جهانداری او را شناخت

65 بدو گفت شخصی بهی پیکری گمانم چنانست کاسکندری

66 شه از مهربانی بدو داد دست درون رفت و پیشش به زانو نشست

67 بپرسید از او کاشنای تو کیست ز دنیا چه پوشی و خورد تو چیست

68 چه دانستی ای زاهد هوشیار که اسکندرم من درین تنگ غار

69 دعا کرد زاهد که دلشاد باش ز بند ستمگاری آزاد باش

70 به اقبال باد اخترت خاسته به نیروی اقبالت آراسته

71 اگر زانکه بشناختم شاه را شناسد به شب هر کسی ماه را

72 نه آیینه تنها تو داری بدست مرا در دل آیینه‌ای نیز هست

73 به صد سال کو را ریاضت زدود یکی صورت آخر تواند نمود

74 دگر آنچه پرسد خداوند رای که چونست زاهد در این تنگ جای

75 به نیروی تو شادم و تندرست تنومندتر ز آنچه بودم نخست

76 ز مهر و زکین با کسم یاد نیست کس از بندگان چون من آزاد نیست

77 جهان را ندیدم وفا داریی نخواهد کس از بی وفا یاریی

78 چو برسختم اندیشهٔ کار خویش همین گوشه دیدم سزاوار خویش

79 بریدم ز هر آشنائی شمار بس است آشنای من آموزگار

80 به بسیار خواری نیارم بسیچ که پری دهد ناف را پیچ پیچ

81 گیا پوشم و قوت من هم گیا کنم سنگ را زر بدین کیمیا

82 بود سالها کز سر آیندگان ندیدم کسی جز تو ز آیندگان

83 سبب چیست کامشب درین کنج غار به نیک اختری رنجه شد شهریار

84 در غار من وانگهی چون توئی یکی پاس شه را کم از هندوئی

85 جهاندار گفت ای جهاندیده پیر از این آمدن داشتم ناگزیز

86 خدای آهنی را بدو نیم کرد به ما هر دوان آن دو تسلیم کرد

87 کلیدی و تیغی بدینسان نگاشت کلید آن تو تیغ بر من گذاشت

88 چو من زاهن تیغ گیتی فروز کنم یاری عدل در نیم روز

89 تو در نیمه شب نیز اگر یاوری کلیدی بجنبان در این داوری

90 مگر کز کلید تو و تیغ من گشاده شود کار این انجمن

91 حصاری است بر سفت این تیغ کوه درو رهزنانند چندین گروه

92 همه روز و شب کاروانها زنند ز بد گوهری راه جانها زنند

93 در آن جستجویم که بگشایمش به داد و به دانش بیارایمش

94 تو نیز ار به همت کنی یاریی در این ره کند بخت بیداریی

95 ز رهزن شود راه پرداخته شود توشهٔ رهروان ساخته

96 چو آگاه شد مرد ایزد شناس که دزدان بر آن قلعه دارند پاس

97 یکی منجنیق از نفس برگشاد که بر قلعهٔ آسمان در گشاد

98 چنان زد در آن کوههٔ منجنیق که شد کوه در وی چو دریا غریق

99 به شه گفت برخیز و شو باز جای که آن کوهپایه درآمد ز پای

100 چو شاهنشه آمد سوی بزم خویش مقیمان مجلس دویدند پیش

101 دگر باره مجلس بیاراستند به رامش نشستند و می خواستند

102 کس آمد که دژبان این کوهسار ستاد است بر در به امید بار

103 بفرمود شه تا درآرند زود درآمد بر شاه و خدمت نمود

104 چو بر شه دعا کرد از اندازه بیش کلید در دز بینداخت پیش

105 خبر کرد کامشب ز نیروی شاه خرابی درآمد بدین قلعه گاه

106 دو برج رزین زین دز سنگ بست ز برج ملک دور درهم شکست

107 ز خشم خدا منجنیقی رسید دز افتاد و ناگاه درهم درید

108 گرش منجنیق تو کردی خراب به ذره کجا ریختی آفتاب

109 خرابیش دانم نه زین لشگرست که این منجنیق از دزی دیگرست

110 چو حکم دز آسمانی تراست تو دانی و دز حکمرانی تراست

111 نگه کرد شه سوی لشکر کشان کزین به دعا را چه باشد نشان

112 چهل روز باشد که مردان کار به شمشیر کوشند با این حصار

113 به چندین سر تیغ الماس رنگ نسفتند جو سنگی از خاره سنگ

114 به آهی که برداشت بی توشه‌ای فرو ریخت از منظرش گوشه‌ای

115 شما را چه رو مینماید درین که بی نیک‌مردان مبادا زمین

116 بزرگان لشکر به عذرآوری پشیمان شدند از چنان داوری

117 زمین بوسه دادند در بزم شاه که خالی مباد از تو تخت و کلاه

118 قوی باد در ملک بازوی تو بقا باد نقد ترازوی تو

119 چنین حرفها را تو دانی شناخت که یزدان ترا سایه خویش ساخت

120 چو ما نیز از این پرده آگه شدیم براه آمدیم ارچه از ره شدیم

121 فرستاد شه تا به دز تاختند از آن رهزنان دز بپرداختند

122 بجای دز اقطاعها داد شان سوی دادهٔ خود فرستادشان

123 در آن سنگ بسته دز اوج سای عمارتگری کرد بسیار جای

124 خرابیش را یکسر آباد کرد دز ظلم را خانهٔ داد کرد

125 نواحی نشینان آن کوهسار تظلم نمودند هنگام بار

126 که ازبیم قفچاق وحشی سرشت درین مرز تخمی نیاریم کشت

127 چو هر گه کزین سو شتاب آورند برینش درین کشت و آب آورند

128 ازین روی ما را زیانها رسد ز نان تنگی آفت به جانها رسد

129 گر آرد ملک هیچ بخشایشی رساند بدین کشور آسایشی

130 درین پاسگه رخنهائی که هست عمارت کند تا شود سنگ بست

131 مگر زافت آن بیابانیان به راحت رسد کار خزرانیان

132 بفرمود شه تاگذرگاه کوه ببندند خزرانیان هم‌گروه

133 ز پولاد و ارزیز و از خاره سنگ برآرند سدی در آن راه تنگ

134 ز خارا تراشان احکام کار که بر کوه دانند بستن حصار

135 فرستاد خلقی به انبوه را گذر داد بر بستن آن کوه را

136 چو زابادی رخنه پرداختند به عزم شدن رایت افراختند

137 شد از زخمهٔ کاسه و زخم کوس خدنگ اندران بیشه‌ها آبنوس

138 ملک بارگه سوی صحرا کشید عنان راه را داد و منزل برید

139 چو سیاره چرخ شبدیز راند بهر برج کامد سعادت رساند

140 چو زلف شب از حلقه عنبری سمن ریخت بر طاق نیلوفری

141 شه و لشگر از رنج ره سودگی رسیدند لختی به آسودگی

142 تنی چند را از رقیبان راه ز بهر شب افسانه بنشاند شاه

143 از ایشان خبرهای آن کوه و دشت بپرسید و آگه شد از سرگذشت

144 پس آنگاه از هر نشیب و فراز به گوش ملک برگشادند راز

145 نمودند کاینجا حصاریست خوب که دور است ازو تند باد جنوب

146 یکی سنگ مینای مینو سرشت به زیبائی و خرمی چون بهشت

147 سریر سرافراز شد نام او درو تخت کیخسرو و جام او

148 چو کیخسرو از ملک پرداخت رخت نهاد اندران تاجگه جام و تخت

149 همان گور خانه ز غاری گزید کز آتش در آن غار نتوان خزید

150 هم از تخمهٔ او در آن پیشگاه ملک زاده‌ای هست بر جمله شاه

151 پرستش کند جای آن شاه را نگهدارد آن جام وآن گاه را

152 جهان مرزبان شاه گیتی نورد برافروخت کاین داستان گوش کرد

153 کجا بستدی فرخ آیین دزی چه از زورمندی چه از عاجزی

154 اگر آشکارا بدی گر نهان بر آن دز شدی تاجدار جهان

155 بدیدی دز از دز فرود آمدی به دزبان بر از وی درود آمدی

156 بنا دیده دیدن هوسناک بود بهر جا که شد چست و چالاک بود

157 چو آن شب صفتهای آن دز شنید به دز دیدنش رغبت آمد پدید

158 مگر کز کهن جام کیخسروی دهد مجلس مملکت را نوی

عکس نوشته
کامنت
comment