- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بیا ساقی آن آب چون ارغوان کزو پیر فرتوت گردد جوان
2 به من ده که تا زو جوانی کنم گل زرد را ارغوانی کنم
3 سعادت به ما روی بنمود باز نوازندهٔ ساز بنواخت ساز
4 سخن را گزارش به یاری رسید سخن گو به امیدواری رسید
5 گزارش کنان تیز کن مغز را گزارش ده این نامهٔ نغز را
6 نبرده جهاندار فرخ نبرد خبر ده که با فور فوران چه کرد
7 گزارندهٔ حرف این حسب حال ز پرده چنین مینماید خیال
8 که چون شاه فارغ شد از کار کید گهی رای میکرد و گه رای صید
9 روان کرد لشگر به تاراج فور ز پیروزیش کرد یکباره دور
10 چو شه تیغ را برکشید از نیام بداندیش را سر درآمد به دام
11 همه ملک و مالش به تاراج داد سرش را ز شمشیر خود تاج داد
12 چو افتاده شد خصم در پای او به دیگر کسی داده شد جای او
13 وز آنجا به رفتن علم برفراخت که آن خاک با باد پایان نساخت
14 سه چیز است کان در سه آرامگاه بود هر سه کم عمر و گردد تباه
15 به هندوستان اسب و در پارس پیل به چین گربه زینسان نماید دلیل
16 جهاندار چون دید کان آب و خاک ز پوینده اسبان برآرد هلاک
17 ز هندوستان شد به تبت زمین ز تبت درآمد به اقصای چین
18 چو بر اوج تبت رسید افسرش به خنده درآمد همه لشگرش
19 بپرسید کاین خنده از بهر چیست بجاییکه بر خود بباید گریست
20 نمودند کین زعفران گونهٔ خاک کند مرد را بی سبب خنده ناک
21 عجب ماند شه زان بهشتی سواد که چون آورد خندهٔ بیمراد
22 به دشواری راه بر خشک وتر همی برد منزل به منزل به سر
23 ره از خون جنبندگان خشک دید همه دشت بر نافهٔ مشک دید
24 چو دید آهوی دشت را نافهدار نفرمود کاهو کند کس شکار
25 به هر جا که لشگر گذر داشتی به خروارها نافه برداشتی
26 چو لختی بیابان چین درنوشت به آبادی آمد ز ویرانه دشت
27 چو مینا چراگاهی آمد پدید که از خرمی سر به مینو کشید
28 به هر پنج گامی در آن مرغزار روانه شده چشمهای خوشگوار
29 هوای خوش و بیشههای فراخ درختان بارآور سبز شاخ
30 روان آب در سبزهٔ آبخورد چو سیماب در پیکر لاجورد
31 گیاهان نو رسته از قطره پر چو بر شاخ مینا برآموده در
32 پی آهو از چشمه انگیخته چو بر نیفهها نافهها ریخته
33 سم گور بر سبزه خاریده جای چو بر سبز دیبا خط مشک سای
34 سوادی که در وی سیاهی نبود وگر بود جز پشت ماهی نبود
35 سکندر چو دید آن سواد بهی ز سودای هندوستان شد تهی
36 در آب و چراگاه آن مرحله بفرمود کردن ستوران یله
37 یکی هفته از خرمی یافت بهر بر آسود با پهلوانان دهر
38 دگر هفته روزی پسندیده جست دگر هفته روزی پسندیده جست
39 بفرمود تا کوس بنواختند از آن مرحله سوی چین تاختند
40 دهلزن چو شد بر دهل خشمناک برآورد فریاد از باد پاک
41 چو آیینهٔ چینی آمد پدید سکندر سپه را سوی چین کشید
42 نشستند بر تازی تیز جوش همه خاره خفتان و پولاد پوش
43 هوای خوش و راه بیخار بود وگر بود خار انگبین دار بود
44 ز شیرین گیاهان کوه و دره شکر یافته شیر آهو بره
45 بر آن صیدگه چون گذر کرد شاه معنبر شد از گرد او صیدگاه
46 هر آهو که با داغ او زاده بود زنافه کشی نافش افتاده بود
47 گوزنی کزو روی بر خاک داشت به چشمش جهان چشم تریاک داشت
48 جهانجوی میشد چو غرنده شیر جهنده هژبری شکاری به زیر
49 شکار افکنان در بیابان چین بپرداخت از گور و آهو زمین
50 حریر زمین زیر سم ستور شده گور چشم از بسی چشم گور
51 به مقراضهٔ تیر پهلو شکاف بسی آهو افکنده با نافهٔ ناف
52 ادیم گوزنان سرین تا بسر ز پیکان زر گشته چون کان زر
53 کمان شهنشه کمین ساخته گوزنی به هر تیری انداخته
54 به نقاشی نوک تیر خدنگ تهی کرده صحرای چین را ز رنگ
55 به نخجیر کرد در آن صیدگاه یکی روز تا شب بسر برد راه
56 چو ترک حصاری ز کار اوفتاد عروس جهان در حصار اوفتاد
57 زسودای او شب چو هندو زنی شده جو زنان گرد هر برزنی
58 شهنشه فرود آمد از بارگی همان لشگرش نیز یکبارگی
59 به تدبیر آسایش آورد رای نجنبید تا روز مرغی ز جای
60 چو خاتون یغما به خلخال زر زخرگاه خلخ برآورد سر
61 جهانی چو هندو به دود افکنی چو یغما و خلخ شد از روشنی
62 زکوس شهنشه برآمد خروش به یغما و خلخ در افتاد جوش
63 شه عالم آهنج گیتی نورد در آن خاک یکماه کرد آبخورد
64 طویله زدند آخر انگیختند به سبز آخران برعلف ریختند
65 خبر شد به خاقان که صحرا و کوه شد از نعل پولاد پوشان ستوه
66 درآمد یکی سیل از ایران زمین که نه چین گذارد نه خاقان چین
67 شتابنده سیلی که برکوه و دشت زطوفان پیشینه خواهد گذشت
68 تگرگش زمین را ثریا کند هلاک نهنگان دریا کند
69 سیاه اژدهائی که در هیچ بوم نیامد چو او تند شیری ز روم
70 حبش داغ بر روی فرمان اوست سیه پوشی زنگ از افغان اوست
71 به دارا رسانید تاراج را ز شاهان هندو ستد تاج را
72 چو فارغ شد از غارت فوریان کمر بست بر کین فغفوریان
73 گر آن ژرف دریا درآید ز جای ندارد دران داوری کوه پای
74 بترسید خاقان و زد رای ترس که بود از چنان دشمنی جای ترس
75 به هر مرزبان خطی از خان نبشت که در مرز ما خاک با خون سرشت
76 ز شاه خطا تا به خان ختن فرستاد و ترتیب کرد انجمن
77 سپاه سپنجاب و فرغانه را دگر مرزداران فرزانه را
78 ز خرخیز و از چاچ و از کاشغر بسی پهلوان خواند زرین کمر
79 چو عقد سپه برهم آموده شد دل خان خانان برآسوده شد
80 به کوه رونده درآورد پای چو پولاد کوهی روان شد ز جای
81 دو منزل کم و بیش نزدیک شاه طویله فرو بست و زد بارگاه
82 شب و روز پرسیدی از شهریار که با او چه شب بازی آرد به کار
83 نهان رفته جاسوس را باز جست که تا حال او بازگوید درست
84 خبر دادش آن مرد پنهان پژوه که شاهیست با شوکت و با شکوه
85 دها و دهش دارد و مردمی فرشته است در صورت آدمی
86 خردمند و آهسته و تیزهوش به خلوت سخنگو به زحمت خموش
87 به سنگ و سکونت برآرد نفس نکوشد به تعجیل در خون کس
88 ستم را زبان عدل را سود ازو خدا راضی و خلق خشنود ازو
89 نیارد زکس جز به نیکی به یاد نگردد به اندوه کس نیز شاد
90 ندیدم کسی کو بر او دست برد نه مردانهای کو ز بیمش نمرد
91 مگر تیرش از جعبه آرشست که از نوک او خاره با خارشست
92 چو شمشیر گیرد بود چون درخش چو می بر کف آرد شود گنج بخش
93 چو نقد سخن در عیار آورد همه مغز حکمت به کار آورد
94 سخن نشنود کان نباشد درست نگیرد پذیرفتهٔ خویش سست
95 به هر جایگه رونقانگیز کار بجز در شبستان و جز در شکار
96 به نخجیر کردن ندارد درنگ شکیبا بود چون رسد وقت جنگ
97 جهان ایمن از دانش و داد او ملک بر ملک زاد بر زاد او
98 به میدان سر شهسواران بود به مستی به از هوشیاران بود
99 چو خندد خیالی غریب آیدش چو طیبت کند بوی طیب آیدش
100 فراوان شکیبست و اندک سخن گه راستی راست چون سرو بن
101 سیاست کند چون شود کینهور ببخشاید آنگه که یابد ظفر
102 لبش در سخن موج طوفان زند همه رای با فیلسوفان زند
103 به تدبیر پیران کند کارها جوانان برد سوی پیگارها
104 پناهد به ایزد به بیگاه و گاه نیفتد به بد مرد ایزد پناه
105 چو در زین کشد سرو آزاد را بر اسبی که پیل افکند باد را
106 هم آورد او گر بود زنده پیل کم از قطره باشد بر رود نیل
107 مبادا که اسبش حروفی کند که از چرم شیر اسب خونی کند
108 پس و پیش چنبر جهاند چو مار چب و راست آتش زند چون شرار
109 ملوکی کز افسر نشان داشتند جهان را به لشگر کشان داشتند
110 جز او نیست در لشگرش تیغزن زهی لشگر آرای لشگر شکن
111 نیندیشد از هیچ خونخوارهای مگر کز ضعیفی و بیچارهای
112 فراخ افکند بارگه را بساط به اندازه خندد چو یابد نشاط
113 نبیند ز تعظیم خود در کسی چو بیند نوازش نماید بسی
114 خزینه است بخشیدن گوهرش طویله بود دادن استرش
115 به خواهندگان گر کسی زر دهد به جای زر او شهر و کشور دهد
116 مرادی که آرد دلش در شمار دهد روزگارش به کم روزگار
117 چو خاقان خبر یافت زان بخردی شکوهید از آن فره ایزدی
118 به آزرم خسرو دلش نرم شد بسیچش به دیدار او گرم شد
119 بر اندیشهٔ جنگ بر بست راه بهانه طلب کرد بر صلح شاه
120 به شاه جهان قصه برداشتند که ترکان چین رایت افراشتند
121 شهنشه مثل زد که نخجیر خام به پای خود آن به که آید به دام
122 اگر با من او همنبردی کند نه مردی که آزاد مردی کند
123 مراد شما را سبک راه کرد به ما بر ره دور کوتاه کرد
124 چنان آرمش چین در ابروی تنگ که در چین بگرید بر او خاره سنگ
125 سپیده دمان کز سپهر کبود رسانید خورشید شه را درود
126 دبیر عطارد منش را نشاند که بر مشتری زهره داند فشاند
127 یکی نامه درخواست آراسته فروزانتر از ماه ناکاسته
128 سخن ساخته در گزارش دو نیم یکی نیمه ز امید ودیگر ز بیم
129 دبیر قلمزن قلم برگرفت نخستین سخن ز افزین درگرفت
130 جهان آفریننده را کرد یاد که بی یاد او آفرینش مباد
131 خدائی که امید و آرام ازوست دل مرد جوینده را کام ازوست
132 به بیچارگی چارهٔ کار ما درآب و در آتش نگهدار ما
133 چو بخشش کند ره نماید به گنج چو بخشایش آرد رهاند ز رنج
134 جهان را نبود از بنه هیچ ساز بفرمان او نقش بست این طراز
135 گزیده کسی کو به فرمان اوست بر او آفرین کافرین خوان اوست
136 چو کلک از سر نامه پرداختند سخن بر زبان شه انداختند
137 که این نامه ز اسکندر چیره دست به خاقان که بادا سکندر پرست
138 به فرمان دارای چرخ کبود ز ما باد بر جان خاقان درود
139 چنان داند آن خسرو داد بخش که چون ما درین بوم راندیم رخش
140 نه بر جنگ از ایران زمین آمدیم به مهمان خاقان چین آمدیم
141 بدان دل که از راه فرمانبری کند میهمان را پرستشگری
142 به شهر شما گر بلند آفتاب ز مشرق کند سوی مغرب شتاب
143 من آن آفتابم که اینک ز راه زمغرب به مشرق کشیدم سپاه
144 سیه تا سپیدی گرفتم به تیغ بدادم به خواهندگان بیدریغ
145 ز حد حبش عزم چین ساختم زمغرب به مشرق زمین تاختم
146 ز پایینگه آفتاب بلند سوی جلوه گاهش رساندم سمند
147 به هندوستان کاشتم مشک بید بکارم به چین یاسمین سپید
148 اگر ترسی از پیچ دوران من مپیچان سر از خط فرمان من
149 وگر پیچی از امر من رای و هوش بپیچاندت چرخ گردنده گوش
150 به جائی میاور که این تند شیر به نخجیر گوران دراید دلیر
151 بگردان پی شیر ازین بوستان مده پیل را یاد هندوستان
152 بلا بر سر خود فرود آورند که بر یاد مستان سرود آورند
153 ببین تا ز شمشیر من روز جنگ چه دریای خون شد به صحرای زنگ
154 چگونه ز دارا نشاندم غرور چه کردم بجای فرومایه فور
155 دگر خسروان را به نیروی بخت به سر چون درآوردم از تاج و تخت
156 گر ایدون که آید فریدون به من گرفتار گردد همیدون به من
157 به هر مرز و بومی که من تاختم ز بیگانه آن خانه پرداختم
158 کسی گو مرا نیکخواهی نمود ز من هیچ بدخواهی او را نبود
159 چو دادم کسی را به خود زینهار نگشتم بر آن گفته زنهار خوار
160 زبانم چو بر عهد شد رهنمون نبردم سر از عهد و پیمان برون
161 به یغما و چین زان نیارم نشست که یغمائی و چینی آرم به دست
162 مرا خود بسی در دریائیست غلامان چینی و یغمائیست
163 به زیر آمدن ز آسمان بر زمین بسی بهتر از ملک ایران به چین
164 چه داری تو ای ترک چین در دماغ که بر باد صرصر کشانی چراغ
165 به جای فرستادن نزل و گنج چرا با هزبران شدی کینه سنج
166 فرود آمدن چیست بر طرف راه چو سد سکندر کشیدن سپاه
167 اگر قصد پیکار ما ساختی بخوری بر آتش برانداختی
168 وگر پیش اقبال باز آمدی کجا عذر اگر عذر ساز آمدی
169 خبر ده مرا تا بدانم شمار که در سلهٔ مارست یا مهرهٔ مار
170 سپاه از صبوری به جوش آمدند ز تقصیر من در خروش آمدند
171 هزبرانم آهوی چین دیدهاند کم آهوی فربه چنین دیدهاند
172 بریدند زنجیر شیران من دلیرند بر خون دلیران من
173 پرتیر و منقار پیکان تیز کنند از شغب جعبه را ریز ریز
174 سنان چشم در راه این دشمسنت گر آنجا منی گر ز من صد منست
175 غلامان ترکم چو گیرند شست ز تیری رسد لشگری را شکست
176 اگر خسرو شست میران بود هم آماج این شست گیران بود
177 چو بر دودهٔ دود من برگذشت اگر نقش چین بود شد دود دشت
178 ز پیوند آزرم چون بگذرم مباد آبم ار با کس آبی خورم
179 سنانم چنان اژدها را خورد که طوفان آتش گیا را خورد
180 چو تیرم گذر بر دلیران کند نشانه ز پهلوی شیران کند
181 گرم ژرف دریا بود هم نبرد ز دریا برآرم بر شمشیر گرد
182 وگر کوه باشد بجوشانمش به زنگار آهن بپوشانمش
183 بهم پنجهٔ پیل را بشکنم شه پیلتن بلکه پیل افکنم
184 سرین خوردن گور و پشت گوزن ندارد بر شیر درنده وزن
185 چو شاهین بحری درآید به کار دهد ماهیان را ز مرغان شکار
186 شما ماهیانید بی پا و چنگ مرا اژدها در دهن چو نهنگ
187 سگان نیز کان استخوان میخورند به دندان چون تیغ نان میخورند
188 به هر جا که نیروی من پی فشرد مرا بود پیروزی و دستبرد
189 چو کین آوری کین ستانی کنم شوی مهربان مهربانی کنم
190 اگر گوهرت باید و گر نهنگ ز دریای من هر دو آید به چنگ
191 ندیدی مگر تیغم انگیخته نهنگی و گوهر بر او ریخته
192 من آن گنج و آن اژدها پیکرم که زهر است و پازهر در ساغرم
193 به نزد تو از گنج و از اژدها خبر ده به من تا چه آرد بها
194 گر آیی تنت در پرند آورم وگر نی سرت زیر بند آورم
195 درشتی و نرمی نمودم تو را بدین هر دو قول آزمودم تو را
196 اگر پای خاکی کنی بر درم چو خورشید بر خاک چین بگذرم
197 و گر نی دراندازم از راه کین همه خاک چین را به دریای چین
198 چو نامه بخوانی نسازی درنگ نمائی به من صورت صلح و جنگ
199 تغافل نسازی که سیلاب نیز به جوشست در ابر سیلاب ریز
200 زبان دان یکی مرد مردم شناس طلب کرد کز کس ندارد هراس
201 فرستاد تا نامهٔ نغز برد به مهر سکندر به خاقان سپرد
202 چو خاقان فرو خواند عنوان شاه فرو خواست افتادن از اوج گاه
203 از آن هیبتش در دل آمد هراس که زیرک منش بود و زیرک شناس
204 دو پیکر خیالی بر او بست راه که بر شه زنم یا شوم نزد شاه
205 دو رنگی در اندیشه تاب آورد سر چاره گر زیر خواب آورد