بیا ساقی آن آتش توبه سوز از نظامی گنجوی خمسه 22

نظامی گنجوی

آثار نظامی گنجوی

نظامی گنجوی

بیا ساقی آن آتش توبه سوز

1 بیا ساقی آن آتش توبه سوز به آتشگه مغز من برفروز

2 به مجلس فروزی دلم خوش بود که چون شمع بر فرقم آتش بود

3 خردمند را خوبی از داد اوست پناه خدا ایمن آباد اوست

4 کسی کو بدین ملک خرسند نیست به نزدیک دانا خردمند نیست

5 خرد نیک همسایه شد آن بدست که همسایهٔ کوی نابخردست

6 چو در کوی نابخردان دم زنی به ار داستان خرد کم زنی

7 دراین ده کسی خانه آباد کرد که گردن ز دهقانی آزاد کرد

8 تو نیز ار نهی بار گردن ز دوش ز گردن زنان برنیاری خروش

9 چو دریا به سرمایهٔ خویش باش هم از بود خود سود خود برتراش

10 به مهمانی خویش تا روز مرگ درختی شو از خویشتن ساز برگ

11 چو پیله ز برگ کسان خورد گاز همه تن شد انگشت و قی کرد باز

12 گزارنده‌تر پیری از موبدان گزارش چنین کرد با بخردان

13 که چون شاه روم آمد آراسته همش تیغ در دست و هم خواسته

14 خبر گرم شد در همه مرز و بوم که آمد برون اژدهائی ز روم

15 به پرخاش دارا سر افراخته همه آلت داوری ساخته

16 جهان را بدین مژده نوروز بود که بیداد دارا جهانسوز بود

17 ازو بوم و کشور به یکبارگی ستوه آمدند از ستمکارگی

18 ز دارا پرستی منش خاسته به مهر سکندر بیاراسته

19 چو دارای دریا دل آگاه گشت که موج سکندر ز دریا گذشت

20 ز پیران روشن‌دل رای زن برآراست پنهان یکی انجمن

21 ز هر کاردانی برای درست در آن داوری چاره‌ای باز جست

22 که بدخواه را چون درآرد شکست بد چرخ را چون کند باز بست

23 چه افسون درآموزد از رهنمون که آید ز کار سکندر برون

24 چو در جنگ پیروزیش دیده بود ز پیروز جنگیش ترسیده بود

25 نکردش در آن کار کس چاره‌ای نخوردش غمی هیچ غمخواره‌ای

26 چو دانسته بودند کو سرکشست به سوزندگی گرم چون آتشست

27 سخنهای کس درنیارد به گوش در آن کار بودند یکسر خموش

28 به تخمه در از زنگه شاوران سری بود نامی ز نام آوران

29 فریبرز نامی که از فر و برز تن جوشنش بود و بازوی گرز

30 به بیعت در آن انجمن گاه بود ز احوال پیشینه آگاه بود

31 ثنا گفت بر گاه و بر بزم شاه که آباد باد از تو این بزمگاه

32 مبادا تهی عالم از نام تو همان جنبش دور از آرام تو

33 گذشته نیای من از عهد پیش چنین گفت با من در اندرز خویش

34 که چون کرد کیخسرو آهنگ غار خبر داد از آن جام گوهر نگار

35 که در طالع زود ماتانه دیر فرود آید اختر ز بالا به زیر

36 برون آید از روم گردنکشی زند در هر آتشکده آتشی

37 همه ملک ایران بدست آورد به تخت کیان برنشست آورد

38 جهان گیرد و هم نماند به جای سرانجام روزی درآید ز پای

39 مبادا که این مرد رومی نژاد در آن قالب افتد که هرگز مباد

40 به ار شاه بر یخ زند نام او نیارد در این کشور آرام او

41 نباید کزو دولت آید به رنج که مفلس به جان کوشد از بهر گنج

42 فریبی فرستد که طاعت کند به یک روم تنها قناعت کند

43 فریب خوش از خشم ناخوش بهست برافشاندن آب از آتش بهست

44 مکن تکیه بر زور بازوی خویش نگهدار وزن ترازوی خویش

45 برآتش میاور که کین آورد سکاهن بر آهن کمین آورد

46 اگر سهم شیری بیفتد ز شیر حرون استری مغزش آرد به ریز

47 به ناموس شاید جهان داشتن و زان جاست رایت برافراشتن

48 برون آرش از دعوی همسری کزین پایه دارا کند سروری

49 هر آن جو که با زر بود هم عیار به نرخ زر آرندش اندر شمار

50 بسا شیر درندهٔ سهمناک که از نوک خاری درآید به خاک

51 چو با کژدمی گرم کینی کنی مبین خردش ار خرده بینی کنی

52 بیندیش از آن پشهٔ نیش دار که نمرود را گفت سر پیش دار

53 جهان آن کسی راست کاندر نبرد پی مرد بگذاشت بر هیچ مرد

54 گرسنه چو با سیر خاید کباب به فربه‌ترین زخمی آرد شتاب

55 نه بیگانه گر هست فرزند وزن چو هم جامه گردد شود جامه کن

56 چو شد جامه بر قد فرزند راست نباید دگر مهر فرزند خواست

57 چو بالا برآرد گیاه بلند سهی سرو را باشد از وی گزند

58 ز پند برزگان نباید گذشت سخن را ورق در نباید نوشت

59 که چون آزموده شود روزگار به یاد آیدت پند آموزگار

60 سگالش گری کو نصیحت شنید در چاره را در کف آرد کلید

61 شه ار پند آن پیر پالوده مغز هراسان شد از کار آن پای لغز

62 ولیکن نکشت آتش گرم را به سر کوچکی داشت آزرم را

63 شد از گفتهٔ رایزن خشمناک بپیچید چون مار بر روی خاک

64 گره برزد ابروی پیوسته را گشاد از گره چشم در بسته را

65 درو دید چون اژدها در گوزن به چشمی که دور افتد از سنگ وزن

66 که در من چه نرم آهنی دیده‌ای که پولاد او را پسندیده‌ای

67 نمائی به من مردی اهل روم ره کوه آتش برآری به موم

68 عقابان به بازی و کبکان به چنگ سر بازبازان درآرد به ننگ

69 چه بندم کمر در مصاف کسی که دارم کمر بسته چون او بسی

70 دلیری کند با من آن نادلیر چو گور گرازنده با شرزه شیر

71 سرش لیکن آنگه در آید ز خواب که شیر از تنش خورده باشد کباب

72 بود خایهٔ مرغ سخت و گران نه با پتک و خایسک آهنگران

73 که دانست کین کودک خردسال شود با بزرگان چنین بدسگال

74 به اول قدح دردی آرد به پیش گذارد شکوه من و شرم خویش

75 بخود ننگ را رهنمونی کنم که پیش زبونان زبونی کنم

76 اگر خود شود غرقه در زهر مار نخواهد نهنگ از وزغ زینهار

77 ز رومی کجا خیزد آن دست زور که کشتی برون راند از آب شور

78 بشوراند اورنگ خورشید را تمنا کند جای جمشید را

79 به تاراج ایران برآرد علم برد تخت کیخسرو و جام جم

80 شکوه کیان بیش باید نهاد قدم در خور خویش باید نهاد

81 سگ کیست روباه نا زورمند که شیر ژیان را رساند گزند

82 ز شیران بود روبهان را نوا نخندد زمین تا نگرید هوا

83 تهی دست کو مایه داری کند چو لنگی است کو راهواری کند

84 تو خود نیک دانی که با این شکوه ز یک طفل رومی نیایم ستوه

85 به دست غلامان مستش دهم به چوب شبانان شکستش دهم

86 هزبری که از سگ زبونی کند خر پیر با او حرونی کند

87 عقابی که از پشه گیرد گریز گر افتادنش هست گو بر مخیز

88 پلنگی که ترسد ز روباه پیر بشوراد مغزش به سرسام تیر

89 ببینی که فردا من پیل زور سرش چون سپارم به سم ستور

90 که باشد زبونی خراجی سری که همسر بود نابلند افسری

91 نشیننده بر بزمگاه کیان منم تاج بر سر کمر بر میان

92 که را یارگی کز سر گفتگوی ز من جای آبا کند جستجوی

93 کلاه کیان هم کیان را سزد درین خز تن رومیان کی خزد

94 من از تخمهٔ بهمن و پشت کی چرا ترسم از رومی سست پی

95 ز روئین دز و درع اسفندیار بر اورنگ زرین منم یادگار

96 اگر باز گردد به پیشینه راه بر او روز روشن نگردد سیاه

97 وگر کشتی آرد به دریای من سری بیند افکنده در پای من

98 چو دریا به تلخی جوابش دهم ز خاکش ستانم به آبش دهم

99 از آن ابر عاصی چنان ریزم آب که نارد دگر دست بر آفتاب

100 ستیزنده چون روستائی بود شکستش به از مومیائی بود

101 خر از زین زر به که پالان کشد که تا رخت خر بنده آسان کشد

102 من آن صید را کرده‌ام سربلند منش باز در گردن آرم کمند

103 تو ای مغز پوسیده سالخورد ز گستاخی خسروان باز گرد

104 نه چابک شد این چابکی ساختن کمندی به کوهی در انداختن

105 چراغی به صحرا برافروختن فلک را جهانداری آموختن

106 مکش جز به اندازه خویش پای که هر گوهری را پدیدست جای

107 قبا کو نه در خورد بالا بود هم انگاره دزدیده کالا بود

108 تو را فترت پیری از جای برد کهن گشتگیت از سر رای برد

109 چو پیر کهن گردد آزرده پشت ز نیزه عصا به که گیرد به مشت

110 ز پیری دگرگون شود رای نغز فراموش کاری درآید به مغز

111 ز پیران دو چیزست با زیب و ساز یکی در ستودان یکی در نماز

112 جهان بر جوانان جنگ آزمای رها کن فروکش تو پیرانه پای

113 تن ناتوان کی سواری کند سلیح شکسته چه یاری کند

114 سپه به که برنا بود زان که پیر میانجی کند چون رسد تیغ و تیر

115 به هنگام خود گفت باید سخن که بی‌وقت بر ناورد ناربن

116 خروسی که بیگه نوا بر کشید سرش را پگه باز باید برید

117 زبان بند کن تا سر آری بسر زبان خشگ به تا گلوگاه‌تر

118 سر بی‌زبان کو به خون تر بود بهست از زبانی که بی سر بود

119 زبان را نگهدار در کام خویش نفس بر مزن جز به هنگام خویش

120 زبان به که او کام‌داری کند چو کامش رسد کامگاری کند

121 زبان ترازو که شد راست نام از آن شد که بیرون نیاید ز کام

122 چو از کام خود گامی آید برون به هر سو که جنبد شود سرنگون

123 بسا گفتنیها که باشد نهفت به دیگر زبان بایدش باز گفت

124 به گفتن کسی کو شود سخت کوش نیوشنده را درنیاید به گوش

125 سخن به که با صاحب تاج و تخت بگویند سخته نگویند سخت

126 چو زین‌گونه تندی بسی کرد شاه پشیمان شد آن پیر و شد عذرخواه

127 خطرهاست در کار شاهان بسی که با شاه خویشی ندارد کسی

128 چو از کینه‌ای بر فروزند چهر به فرزند خود بر نیارند مهر

129 همانا که پیوند شاه آتشست به آتش در از دور دیدن خوشست

130 نصیحت موافق بود شاه را گر از کبر خالی کند راه را

131 نصیحت گری با خداوند زور بود تخمی افکنده در خاک شور

132 چو آگاه گشت آن نصیحت گزار که از پند او گرم شد شهریار

133 سخن را دگرگونه بنیاد کرد به شیرین زبان شاه را یاد کرد

134 که دارای دور آشکارا توئی مخالف چه دارد چو دارا توئی

135 که باشد سکندر که آرد سپاه ز دارای دولت ستاند کلاه

136 ترا این کلاه آسمان دوختست ستاره چراغ تو افروختست

137 کلوخی که با کوه سازد نبرد به سنگی توان زو برآورد کرد

138 درخت کدو تانه بس روزگار کند دعوی همسری با چنار

139 چو گردد ز دولابهٔ نال سیر رسن بسته در گردن آید به زیر

140 کدوئی است او گردن افراخته ز ساق گیائی رسن ساخته

141 رسن زود پوسد چو باشد گیاه دگر باره دلوش درافتد به چاه

142 چو خورشید مشعل درآرد به باغ به پروانگی پیش میرد چراغ

143 به هنگام سر پنجه روباه لنگ چگونه نهد پای پیش پلنگ

144 گره ز ابروی خویش بر گوشه نه که بر گوشه بهتر کمان را گره

145 به آهستگی کار عالم برار که در کار گرمی نیاید به کار

146 چراغ ار به گرمی نیفروختی نه خود را نه پروانه را سوختی

147 خمیر آمده و آتش اندر تنور نباشد زنان تا دهن راه دور

148 شکیب آورد بندها را کلید شکیبنده را کس پشیمان ندید

149 نه نیکوست شطرنج بد باختن فرس در تک و پیل در تاختن

150 بسا رود کز زخم خوردن شکست که تا زخمه رودی آمد بدست

151 تو شاهی قیاس تو افزون کنم حساب تو با دیگران چون کنم

152 به تعظیم دارا جهان‌دیده مرد بسی گونه زین داستان یاد کرد

153 جهاندار دارای جوشیده مغز نشد نرم دل زان سخنهای نغز

154 در آن تندی و آتش افروختن کز او خواست مغز سخن سوختن

155 طلب کرد کاید ز دیوان دبیر به کار آورد مشک را با حریر

156 دبیر نویسنده آمد چو باد نوشت آنچه دارا بدو کرد یاد

157 روان کرد کلک شبه رنگ را ببرد آب مانی و ارژنگ را

158 یکی نامهٔ نغز پیکر نوشت به نغزی به کردار باغ بهشت

159 سخنهائی از تیغ پولادتر زبان از سخن سخت بنیادتر

160 چو شد نامه نغز پرداخته بر او مهر شاهانه شد ساخته

161 رسانندهٔ نامهٔ خسروان ز دارا به اسکندر آمد روان

162 بدو داد نامه چو سر باز کرد دبیر آمد و خواندن آغاز کرد

عکس نوشته
کامنت
comment