بیا ساقی آن خون رنگین رز از نظامی گنجوی خمسه 27

نظامی گنجوی

نظامی گنجوی

نظامی گنجوی

بیا ساقی آن خون رنگین رز

1 بیا ساقی آن خون رنگین رز درافکن به مغزم چو آتش بخز

2 میی کز خودم پای لغزی دهد چو صبحم دماغ دو مغزی دهد

3 کجا بودی ای دولت نیک عهد به درگاه مهدی فرود آر مهد

4 چو آیی به درگاه مهدی فرود به مهد من آور ز مهدی درود

5 ترا دولت از بهر آن خواند بخت که آرایش تاجی و زیب تخت

6 بتست آدمی را رخ افروخته جهان جامه‌ای چون تو نادوخته

7 بنام ایزد آراسته پیکری ز هر گوهر آراسته گوهری

8 بدست تو شاید عنان را سپرد ز تو پایمردی ز ما دستبرد

9 نشان ده مرا کوی و بازار تو که تا دانم آمد طلبکار تو

10 چنانم نماید که از هر دیار نداری دری جز در شهریار

11 بهرجا که هستی کمر بسته‌ام به خدمتگری با تو پیوسته‌ام

12 ازین جام گفت آن خداوند هوش زهی دولت مرد گوهر فروش

13 بلی کاین چنین گوهر سنگ بست به دولت توان آوریدن بدست

14 سکندر که با رای و تدبیر بود به نیروی دولت جهانگیر بود

15 اگر دولتش نامدی رهنمای نسودی سر خصم را زیر پای

16 گزارنده دانای دولت پرست به پرگار دولت چنین نقش بست

17 که چون شد سر تاج دارا نهان به اسکندر افتاد ملک جهان

18 همه گنج دارا ز نو تا کهن که آنرا نه سر بود پیدا نه بن

19 به گنجینهٔ شاه پرداختند ز دریا به دریا در انداختند

20 سریر و سراپرده و تاج و تخت نه چندانکه آنرا توانند سخت

21 جواهر نه چندانکه آنرا دبیر بیارد در انگشت یا در ضمیر

22 طبقهای بلور و خوانهای لعل طرایف کشان را بفرسود نعل

23 همان تازی اسبان با زین زر خطائی غلامان زرین کمر

24 نورد ملوکانه بیش از شمار شتر بار زرینه بیش از هزار

25 سلاح و سلب را قیاسی نبود پذیرنده را زو سپاسی نبود

26 دگر چیزهائی که باشد غریب وز او مخزن خاص یابد نصیب

27 چنان گنجی از سیم و زر خلاص به مهر جهاندار کردند خاص

28 جهاندار از آن گنج اندوخته چو گنجی شد از گوهر افروخته

29 به گوهر فروزد دل تیره فام مگر شب‌چراغش ازینست نام

30 چو تاریک شاید شدن سوی گنج که گنج آید از روشنائی به رنج

31 چرا روی آنکس که شد گنج یاب ز شادی برافروخت چون آفتاب

32 تو خاکی گرت گنج باید رواست که بی‌خواسته خاک را کس نخواست

33 فروزندهٔ مرد شد خواسته کزو کارها گردد آراسته

34 زر آن میوه زعفران ریز شد که چون زعفران شادی‌انگیز شد

35 سیاهان مغرب که زنگی فشند به صفرای آن زعفران دلخوشند

36 سکندر چو دید آن همه کان گنج که در دستش افتاد بی دسترنج

37 پرستندگان در خویش را همان محتشم را و درویش را

38 از آن گنج آراسته داد بهر بداد و دهش گشت سالار دهر

39 به گردان ایران فرستاد کس کزین در نگردد کسی باز پس

40 به درگاه ما یکسره سر نهید هلاک سر خویش بر در نهید

41 بجای شما هر یکی بی سپاس نوازش گری‌ها رود بی قیاس

42 بزرگان ایران فراهم شدند وز این داوری سخت خرم شدند

43 خبر داشتند از دل شهریار که هست او به سوگند و عهد استوار

44 همه هم‌گروهه به راه آمدند سوی انجمنگاه شاه آمدند

45 بدان آمدن شادمان گشت شاه از آن پهلوانان لشکر پناه

46 جداگانه با هر یکی عهد بست که در پایهٔ کس نیارد شکست

47 در گنج بگشاد بر هر کسی خزینه بسی داد و گوهر بسی

48 همان کار هر کس پدیدار کرد بدان خفتگان بخت بیدار کرد

49 بداد آنچه در پیشتر بودشان دو چندان دگر در افزودشان

50 چو ایرانیان ان دهش یافتند سر از چنبر سرکشی تافتند

51 نهادند سر بر زمین یک زمان کله گوشه بردند بر آسمان

52 گرفتند بر شهریار آفرین که یار تو بادا سپهر برین

53 سر تخت جمشید جای تو باد سریر سران خاک پای تو باد

54 کهن رفت و شاه نو ما توئی نه خسرو که کیخسرو ما توئی

55 نپیچد کسی گردن از رای تو سر ما و پائینگه پای تو

56 چو شه دید کز را ه فرخندگی بر ایرانیان فرض شد بندگی

57 در آن انجمنگاه انجم شکوه که جمع آمد از هفت کشور گروه

58 بفرمود تا تیغ و لخت آورند دو خونریز را پیش تخت آورند

59 دو سرهنگ گردن برافراخته حمایل به گردن در انداخته

60 به سرهنگی از خونشان گل کنند رسن حلقشان را حمایل کنند

61 نخست آنچه از گنج زر گفته بود رسانید چندانکه پذرفته بود

62 چو نقد پذیرفته آورد پیش برون آمد از عهده عهد خویش

63 بفرمود تا خوار کردندشان رسن کرده بر دار کردندشان

64 منادی برآمد به گرد سیاه که این است پاداش خونریز شاه

65 کسی کین ستم خیزد از نام او بدین روز باشد سرانجام او

66 نبخشود هرگز خداوند هش بر آن بنده کوشد خداوند کش

67 نظاره کنان شهری و لشگری بر انصاف و آزرم اسکندری

68 بر آن رسم و راه آفرین خوان شدند جهان‌جوی را بنده فرمان شدند

69 نشسته جهان‌جوی با بخردان از آن دایره دور چشم بدان

70 دو رویه سماطین آراسته نشینندگان جمله برخاسته

71 کمر بستگان با کمرهای چست کمر در کمر گفتی از حلقه رست

72 سیاست گره بسته بر دست و پای ز هر پیکری مانده نقشی بجای

73 چو دیواری از صورت آراسته جسد مانده و روح برخاسته

74 سکندر جهاندار دارا شکن برافروخت چون شمع از آن انجمن

75 پس آنگاه با هر گرانمایه‌ای سخن گفت بر قدر هر پایه‌ای

76 نوا زادهٔ زنگه را باز جست طلب کرد و زنگار از آیینه شست

77 بپرسید کای پیر سال آزمای فکنده سرت سایه بر پشت پای

78 بسی سال‌ها در جهان زیستی ز کار جهان بی‌خبر نیستی

79 چو دیدی که دارا جفاپیشه گشت گناهی نه با من بد اندیشه گشت

80 از آن‌جا که راز جهان داشتی نصیحت چرا زو نهان داشتی

81 چو آرد کسی را جوانی به جوش گنه پیر دارد که ماند خموش

82 نیوشنده از گرمی شاه روم به روغن زبانی برافروخت موم

83 کمانی برآراست از پشت گوژ پی و استخوان گشته هم‌رنگ توز

84 سلاح سخن بست و ترکش گشاد ز جعبه کمان تیر آرش گشاد

85 نخستین ثنای جهاندار گفت که بادا جهاندار با کام جفت

86 انوشه منش باد دارای دهر ز نوشین جهان باد بسیار بهر

87 سرسبزش از شادی افراخته سر خصم در پایش انداخته

88 بسی پند گفت این جهان‌دیده پیر نشد در دل کینه‌ور جای گیر

89 بسی شمع روشن که دودی نداشت نمودم به دارا و سودی نداشت

90 چو بخش سکندر بود تخت و جام ز دارا چه آید به جز کار خام

91 چو گردون کند گردنی را بلند به گردن فرازان در آرد کمند

92 به هندوستان پیری از خر فتاد پدر مرده‌ای را به چین گاو زاد

93 کجا گردد از سیل جوئی خراب بجوی دگر کس در افزاید آب

94 ترا پای دولت فرو شد به گنج ز بی دولتیهای دشمن مرنج

95 جوانی و شاهی و آزاده‌ای همان به که با رود و با باده‌ای

96 به کام از جوانی توانی رسید چو پیری رسد گوشه باید گزید

97 به پیرایه سر گنبد لاجورد به ضحاک و جمشید بین تا چه کرد

98 جهان پادشا چون شود دیر سال پرستنده را زو بگیرد ملال

99 دگر کاگهی دارد از مغز و پوست شناسد بد از نیک و دشمن ز دوست

100 ازو در دل هر کس آید هراس چو بینند کو هست مردم شناس

101 به افکندش چاره‌سازی کنند وزو دعوی بی‌نیازی کنند

102 نویرا به شاهی برآرند کوس که بر وی توانند کردن فسوس

103 از این روی کیخسرو و کیقباد به پیری ز شاهی نکردن یاد

104 جهان بر دگر شاه بگذاشتند ره کوه البرز برداشتند

105 به پوشیدن و خوردن نیک بهر شدند ایمن از خوردن تیغ و زهر

106 چو شه دید کان یادگار کیان خبر دارد از کار سود و زیان

107 به نیک و بد کارزارش رهست نبرد آزمایست و کار آگهست

108 بپرسید کان چیست در کارزار که از بهر پیروزی آید به کار

109 سپه را چه تدبیر دارد بجای چه سختی کند مرد را سست پای

110 نبردآزمای جهان‌دیده گفت که پیروزی آن پهلوان راست جفت

111 که در لشکر چون تو شاهی بود بفر تو یک تن سپاهی بود

112 چو فرمان چنین است کین خاک سست ز بهر تو سدی برآرد درست

113 شنیدم ز جنگ آزمایان پیش که از زور تن زهرهٔ مرد بیش

114 دلیریست هنجار لشگر کشی سرافکندگی نیست در سرکشی

115 به هنگام لشکر بر آراستن ز لشگر نباید مدد خواستن

116 صبوری ز خودخواه و فتح از خدای که لشگر بدین هر دو ماند بجای

117 چو پیروز باشی مشو در ستیز مکن بسته بر خصم راه گریز

118 گه ناامیدی بجان باز کوش که مردانه را کس نمالید گوش

119 ز فالی که بر فتح یابی نخست دلی باید از ترس دشمن درست

120 چنین گفت رستم فرامرز را که مشکن دل و بشکن البرز را

121 همین گفت با بهمن اسفندیار که گر نشکنی بشکنی کارزار

122 شکستی کزو خون به خارا رسید هم از دل شکستن به دارا رسید

123 شکسته دل آمد به میدان فراز ولی کبک بشکست با جره باز

124 چو در دولتش دل فروزی نبود ز کار تو جز خاک روزی نبود

125 دگر باره کردش سکندر سؤال که‌ای مهربان پیر دیرینه سال

126 شنیدم که رستم سوار دلیر به تنها تکاپوی کردی چو شیر

127 کجا او به تنها زدی بر سپاه گریز اوفتادی دران رزمگاه

128 غریب آیدم کز یکی تیغ تیز چگونه رسد لشگری را گریز

129 به پاسخ چنین گفت پیر کهن که گردنده باشد زبان در سخن

130 چنان بود پرخاش رستم درست که لشگر کشان را فکندی نخست

131 چو لشگر کش افتاده گشتی به تیغ گرفتندی از بیم لشگر گریغ

132 کسی کو به تنها سپاهی شکست بدین چاره شد بر عدو چیره‌دست

133 وگرنه نگنجد که در کارزار گریزد یکی لشگر از یک سوار

134 دگر باره گفتش به من گوی راز که بازوی بهمن چرا شد دراز

135 چرا کشت بهمن فرامرز را به خون غرقه کرد آن بر و برز را

136 چرا موبدانش ندادند پند کزان خاندان دور دارد گزند

137 چنین داد پاسخ جهان‌دیده مرد که بهمن بدان اژدهائی که کرد

138 سرانجام کاشفته شد راه او دم اژدها شد وطنگاه او

139 چو زد دهره بر پهلوانی درخت شد از خانهٔ دولتش تاج و تخت

140 که دیدی که او پای در خون فشرد کزان خون سرانجام کیفر نبرد

141 سکندر بلرزید ازان یاد کرد چو برگ خزان لرزد از باد سرد

142 ز خون‌خوار دارا هراسنده گشت که آسان نشاید برین پل گذشت

143 دگر باره درخواست کان هوشمند در درج گوهر گشاید ز بند

144 فرو گوید از گردش روزگار جهان‌جوی را آنچه آید بکار

145 پس از آفرین پیر بیدار بخت چنین گفت با صاحب تاج و تخت

146 که ملک جهان گرچه فرخ بتست مزن دست سخت اندرین شاخ سست

147 ز تاریخ نو تا به عهد کهن که ماند که با ما بگوید سخن

148 کجا رستم و زال و سیمرغ و سام فریدون فرهنگ و جمشید جام

149 زمین خورد و تا خوردشان دیر نیست هنوزش ز خوردن شکم سیر نیست

150 گذشتند و ما نیز هم بگذریم که چون مهره هم عقد یکدیگریم

151 مزن پنج نوبت درین چار طاق که بی ششدره نیست این نه رواق

152 جهان چون تو داری جهاندار باش چو خفتند خصمان تو بیدار باش

153 سر از عالم ترسگاری برار بترس از کسی کونشد ترسگار

154 رها کن رهی کان زیان آورد ره بد خلل در گمان آورد

155 کرا باشگونه بود پیرهن به حاجت بود بازگشتن به تن

156 تو زان ره که شد باژگونه نورد بخواه از خدا حاجت و باز گرد

157 چه بندی دل خود در آن ملک و مال که هستش کمی رنج و بیشی و بال

158 به دانش ترا رهنمون کرده‌اند که مال ترا حکم خون کرده‌اند

159 برنجد گلوئی که بی خون بود خفه گردد از خونش افزون بود

160 هران مال کاید درین دستگاه بران خفته دان تند ماری سیاه

161 ستودان این طاق آراسته ستونی تهی دارد از خواسته

162 چو در طاق این صفه خواهیم خفت چه باید شدن با سیه مار جفت

163 دل از بند بیهوده آزاد کن ستمگر نه‌ای داد کن داد کن

164 ز بیداد دارا به ار بگذری گر او بود دارا تو اسکندری

165 ببین تا چه دید او ز کشت جهان تو نیز آن مکن تا نه بینی همان

166 چه کردی ببین تا جهان یافتی از آن کن که اقبال ازان یافتی

167 شه از پاسخ پیر فرتوت سال گرفت آن سخن را مبارک به فال

168 ز خدمت کشی کرد و بنواختش بسی گنج زر پیشکش ساختش

169 بزرگان ایران ز فرهنگ او ترازو نهادند با سنگ او

170 شتابندگان از در بارگاه ستایش گرفتند بر بزم شاه

171 کزین بارگه گر چراغی نشست فروزنده خورشیدی آمد به دست

172 ز ما گر شبی رفت روزی رسید گلی رفت و گلشن فروزی رسید

173 جوی زر ز جوینده‌ای روی تافت فرو دید و زر جست و گنجینه یافت

174 ز دریا دلی شاه دریا شکوه نوازش بسی کرد با آن گروه

175 چو دیدند شه را رعیت نواز ز بیداد دارا گشایند راز

176 که تا دور او بود در گرم و سرد کس از پیشه خویشتن برنخورد

177 ز خلق آن چنان برد پیوند را که سگ وا نیابد خداوند را

178 به نیکان درآویخته بدسگال کسی را امانت نه بر خون و مال

179 تظلم کنان رفته زین مرز و بوم مروت به یونان و مردی به روم

180 کسی را که نزدیک او سنگ بود ز چندین سپاه آن دو سرهنگ بود

181 چو بد گوهران را قوی کرد دست جهان بین که چون گوهرش را شکست

182 سریر بزرگان به خردان سپرد ببین تا سرانجام چون گشت خرد

183 نه بس داوری باشد آن سست رای که سختی رساند به خلق خدای

184 گرانمایگان را درآرد شکست فرومایگان را کند چیره دست

185 نه خسرو شد آن کس که خس پرورست خسی دیگر و خسروی دیگرست

186 نمانده درین ملک بخشایشی نه در شهر و در شهری آسایشی

187 خراشیده از کینه‌ها سینه‌ها شده عصمت از قفل گنجینه‌ها

188 خرابی درآمد بهر پیشه‌ای بتر زین کجا باشد اندیشه‌ای

189 که پیشه‌ور از پیشه بگریختست به کار دگر کس درآویختست

190 بیابانیان پهلوانی کنند ملک‌زادگان دشتبانی کنند

191 کشاورز شغل سپه ساز کرد سپاهی کشاورزی آغاز کرد

192 جهان را نماند عمارت بسی چو از شغل خود بگذرد هر کسی

193 اگر پیش ازین دادگر خفته بود همان اختر گیتی آشفته بود

194 کنون دادگر هست فیروزمند ازینگونه بیداد تا چند چند

195 هراسنده شد زین سخن شهریار منادی برانگیخت اندر دیار

196 که هر پیشه‌ور پیشه خود کند جز این گرچه نیکی کند بد کند

197 کشاورز بر گاو بندد لباد ز گاو آهن و گاو جوید مراد

198 سپاهی به آیین خود ره برد همان شهری از شغل خود نگذرد

199 نگیرد کسی جز پی کار خویش همان پیشه اصلی آرد به پیش

200 ز پیشه گریزنده را باز جست بدان پیشه دادش که بود از نخست

201 عملهای هر کس پدیدار کرد همه کار عالم سزاوار کرد

202 جهان را ز ویرانی عهد پیش به آبادی آورد در عهد خویش

203 جهان داشت بر دولت خویش راست جهان داشتن زیرکان را سزاست

عکس نوشته
کامنت
comment