- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بیا ای جان نو داده جهان را ببر از کار عقل کاردان را
2 چو تیرم تا نپرانی نپرم بیا بار دگر پر کن کمان را
3 ز عشقت باز طشت از بام افتاد فرست از بام باز آن نردبان را
4 مرا گویند بامش از چه سویست از آن سویی که آوردند جان را
5 از آن سویی که هر شب جان روانست به وقت صبح بازآرد روان را
6 از آن سو که بهار آید زمین را چراغ نو دهد صبح آسمان را
7 از آن سو که عصایی اژدها شد به دوزخ برد او فرعونیان را
8 از آن سو که تو را این جست و جو خاست نشان خود اوست میجوید نشان را
9 تو آن مردی که او بر خر نشسته است همیپرسد ز خر این را و آن را
10 خمش کن کو نمیخواهد ز غیرت که در دریا درآرد همگنان را